دخترداییم هیجده سالش نشده. هم می تونه تراکتور برونه هم موتور. خیلی وقته که بلده. پا به پای دو تا برادرش تو باغ و زمین کار می کنه. 

چند وقت پیش تو فکر بودم کاش می شد تو دیار مادری یه باشگاه زد برای بچه ها. گویا یکی صدای ذهنمو شنید و یه بنده خدایی از اهالی روستا بعد از برگشت دوباره ش تصمیم می گیره به بچه ها ورزش های رزمی رو آموزش بده و یه شور و حالی بین بچه ها ایجاد میشه که فقط باید می دیدین. چنان ذوق داشتن و با انگیزه سر کلاسا می رفتن و برای پیدا کردن یه جای مناسب برای باشگاه شون تلاش می کردن که فقط تو فیلم ها اونم از نوع انیمه گونه ش دیده بودم. 

کیف کردم برای مردی که همچین شور و حالی ایجاد کرده و تاسف خوردم که ایده هام برای خودم فقط در حد ایده می مونه و همین.

حالا قسمت جالب قصه اینه که خان دایی اینجانب از اون آقای مربی خواسته که خصوصی به دختر و پسرش با هم آموزش بده. همچین کاری و همچین تفکری برای کسی که اکثریت اطرافیانش درگیر تعصبات احمقانه هستن، روشن فکری محض محسوب میشه. یعنی عالیه ها عالیه. در واقع داره از حداقل امکاناتی که داره نهایت استفاده رو بدون تعصبات بیجا می بره.

نه که اونا زندگی پرفکتی داشته باشن ها. نه اصلا این طور نیست. هر کس مشکلات خاص خودشو داره. منتها برای اون سطح از فرهنگ و تفکر، این عمل کار بزرگیه.

نگاشون که می کنم حس می کنم با خیلی کارهای کوچیک می تونم این بچه ها رو شاد کنم. بچه های که از کودکی، بزرگ شدن. مسئولیت داشتن، کار کردن، درس خوندن، کمک حال خونواده بودن و با حداقل امکانات رشد کردن. راستش به تربیتشون غبطه خوردم.

امروز برای اولین بار موتور سوار شدم. ترسناک بود برام ولی عجیب حال داد. دوست داشتم جیغ بزنم. بچه ها ذوق منو می دیدن نمی دونستن با تمسخر بخندن یا با خوشحالی. در هر صورت فقط بهم می خندیدن. الی جوون هم سوار شد. همیشه می ترسید به خاطر وزنش موتور چپ کنه ولی این دفعه سوار شد و کلی کیف کرد.

بچه هایی که دور و برمون بودن همه نوجوون بودن و اول راه زندگی ولی بزرگ بودن و مسئولیت پذیر. کاش برادر جان منم این طوری بود. 

حس می کنم شبیه شخصیت سوگیتومی تو رکاب ن کوهستانه. البته راستشو بخواین اون شخصیت بهتری داره تا برادر جان. 

اینم یه تعداد عکس از تفریح امروز. هم تفریح بود و هم کار. 

الی جوون تو خونه غذا حاضر کرد و بردیم. و کار درستی هم کرد چون جمعیت اونجا به شکل تصادفی زیاد بود و غذا کمخلاصه نجاتشون دادیم از گرسنگی.

بعد از ناهار من ظرفا رو شستم. اولین بار بود تو این شرایط ظرف میشستم

اینم از یه نمای دیگه
سیب ها دارن میرن تو جعبه که برن برای فروش

 


 

 

این روستا از مناطق زله زده بود. چند تا از اهالی چادر هلال اهمر دارن. از اونا امانت گرفتن برای شب مانی تو باغ و مراقبت از سیبا تا بارگیری کامل

خب اینم یه روز دیگه از عمرم. روز باحالی بود خدایی

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

الکامپ Hayden تبلیغات رایگان تکرو فرش تفريحي دل نوشت ﻭﺑﻼﮒ ﺭﺳﻤﯽ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﺍ ﻣﺤﺴﻦ ﺟﺎﻣﻌﯽ نظام پرستاری امیدیه/رامشیر مدرسه شاد❤ طراحی سایت | طراحی وب سایت