مدت ها بود دلم می خواست برای خواهر جان متنی بنویسم که هم خوشحالش کنم هم این که احساسم را بیان کرده باشم. می دانستم آنقدری باهوش هست که غم پنهان جملاتم را بفهمد. اما افکارم تبدیل به جمله های خواندنی نمی شدند. خلاصه این کار را پشت گوش انداختم تا دو شب پیش. به خاطر خواب بدی که دیدم از خواب پریدم. مثل همیشه نگاهی به سمت راستم انداختم. بیدار بود و در حال نوشتن. پبا صدایی خواب آلود پرسیدم:"آجی ساعت چنده؟"

-"پنج و نیم آجی"

همیشه می گفت ساعت شش صبح  تازه خوابش می برد و من باور نمی کردم. فکر می کردم غلو می کند. می دانستم تایم خوابش از دو یا سه شب به بعد است. برای همین احتمال می دادم مثلا ساعت 4 که خوابش می برد می گوید شش خوابیده. وقتی آن موقع از صبح در حال نوشتن دیدمش انگار تمام افکاری که چند ماه بود توی سرم وول می خوردند همگی به یک جا برای جمله شدن تلاش می کردند. بی خیال خوابیدن شدم و من هم بی آن که بفهمد شروع کردم به  ثبت جملات در صفحه گوشی.

کارم که تام شد آفتاب بالا آمده بود. بیدار شدم و چرخی توی خانه زدم. به فکر عکسی برای نوشته ام بودم. چون بیشتر توی اینستا ول می چرخد باید متن را آنجا منتشر می کردم. دلم یک عکس دو نفره حسابی می خواست. آلبوم ها را پیدا کردم و همه را تک به تک ورق زدم. اما دریغ از یک عکس دو نفره خوشگل. :|

انگار آن وقت ها کسی سررشته از دوربین دست گرفتن نداشته یا شاید هم ما علاقه ای به عکس گرفتن با هم نداشتیم. خلاصه که دست به دامن آرشیو عکس های  کامپیوتر شدم. بیشتر از آن که از آدم ها عکس گرفته باشم از طبیعت عکاسی کرده بودم. و چقدر از این بابت پشیمان شدم. شاید باید برای گرفتن عکس های دسته جمعی و خانوادگی وقت بیشتری بگذارم. بدجوری دلم گرفت. در تمام عکس های دو نفره مان یک ایرادی پیدا می کردم. بی خیال عکس دو نفره شدم و و فقط می خواستم یک عکس تک نفره از خودش پیدا کنم. نتیجه کارم خیلی خوب نبود اما چاره ای هم نداشتم. همان ها را ادیت کردم و پست منتشر شد. و این هم متنش:

"یک نفر همین که خواهر دارد یعنی جزو خوشبخت های روی زمین است. حالا اگر خواهرت آنقدر بزرگ شود که وقتی نگاهش کنی، حرف هایش را گوش بدهی، شعرها و نوشته هایش را بخوانی، راه رفتنش را ببینی و در همه این حالت ها و خیلی وقت ها و حالت های دیگر از ته ته ِ تهِ دلت به او افتخار کنی و برایت یک قهرمان باشد، آن وقت نمی دانم درجه خوشبختی ات از صد، چند می شود! عزیزترینم نمی دانم کِی بزرگ شدی. نمی دانم کِی شاخ و برگ های ذهنت آنقدر قد کشیدند که خیلی از آدم های دیگر باید از این پایین نظاره گر زیبایی اش باشند و آن خیلی های دیگر از روی جهل نادیده اش بگیرند و با تبر نادانی شان کمر به قطع شان ببندند. نمی دانم کِی دیوارِ شخصیتت را آجر به آجر روی هم چیدی و در آخر نمی دانم کِی و چطور از بین تمام آدم های ریز و درشت زندگی ام تو قهرمان زندگی ام شدی. قهرمان زندگی ام، هر روز و هر لحظه که برایم از افکار و دردها و رنج هایت می گویی به تو افتخار می کنم. به مسیر رو به رشدت افتخار می کنم. وقتی می بینم امروزت مثل دیروزت نیست با غرور تحسینت می کنم و متاسفم که دیگر نمی توانم تکیه گاه محکمی برایت باشم. چون کیلومتر ها با آن دختر بچه ای که روزی دست روی شانه اش می انداختم و روی پله های حیاط خانه مان دو ستاره ی روی تیر برق مشرف به حیاط را نشانش می دادم فاصله گرفتی. دو ستاره ای که یکی شان جلوه بیشتری داشت و من همیشه عاشق ش بودم. فروغش را دوست داشتم. همان طور که امروز و تا ابد درخشش تو را دوست دارم. هنوزم بزرگترین آرزویم این است که به بزرگترین آرزوهایت برسی تا قلبت مملو از شادی شود و درخت تنومند ذهنت احساس آرامش کند. عزیز ترینم می دانم تا به امروز آنقدر بزرگ نشده ام که افکارت را درک کنم، نوشته ها و دغدغه هایت را بفهمم و شاید دیگر نتوانم در مسیرت، یاری ات کنم اما می توانم همیشه و در هر حالی که هستی محبتم را نثارت کنم و باورت داشته باشم. باورت دارم و به خودم قول داده ام اگر نمی توانم چیزی به شاخ و برگ های وجودت بیافزایم مانع رشد و بالندگی شان نشوم. قهرمان عزیزم با لبخندهای شیرینت دنیایم را زیبا کن چرا که اشک هایت به من قدرت نابودی دنیا را می دهد."

اما وقتی خط آخر این کامنت  را دیدم، به خودم شک کردم.

"قهرمان می‌سازیم تا هرچی که نمی‌تونیم بهش برسیم رو توی قهرمان‌هامون جست و جو کنیم."

وقتی از این دید به نوشته ام نگاه می کنم بدجوری حالم بد می شود چون بیراه هم نمی گوید. اصلا بیراه نمی گوید.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پونه پلاس دانستنیهای زندگی فیلم بازار antalyatravel.parsablog.com Dandelion Thought تولید و پخش اسباب بازی مبلمان و تاب باغی رزين کاتيوني