asdasdasda



اگر قصد دارید عذر کسی را بخواهید به هر دلیلی، از ماه قبل به او اطلاع دهید تا حساب کار خودش را بداند و به فکر کار بعدی یا هر خاکی که می تواند به سر بگیرد، بیفتد. این کار حتی با داشتن تبعات احتمالی بعدی با اخلاقیات همسان تر است.

پی نوشت: برای بار دوم بیکار شدم. به همین راحتی و خوشمزگی.

کارفرما از دید من خدا ندارد، فقط پول را می بیند نه آدم را. آدم ها و احساساتشان را ببینیم. کارفرمای با خدایی باشیم.

میلاد امام زمان مبارک.

امام زمان دیروز یکی از بنده هایی حالم را گرفت که خیلی سنگ تان را به سینه می زد. من از این جور آدم ها بدم می آید. دوست دارم حالشان را بگیرید. شما هم دوست شان ندارید؟

ولی این حرف ها همه در حد حرف هستند. زندگی ادامه دارد. او کارش را پیش می برد و چه بسا رونق هم بگیرد. من هم چند روز بعد فراموش می کنم و مدتی بعدترش کار پیدا می کنم و فقط یک خاطره بد یادم می ماند. خاصیت زندگی این است. ج و کردن ها و نفرین ها و ناسزاهامان به جایی نمی رسد. روزگار قواعد خودش را دارد. نیروی ماورایی هم قرار نیست کاری از پیش ببرد. اگر آنقدر قوی بودی که همان لحظه حقت را بگیری و خالی شوی، بردی وگرنه همیشه یک حس بد قربانی شدن در درونت گاه و بی گاه خودش را نشان می دهد.

این همان زندگی واقعی است که با آن درگیریم. چیزی کاملا خلاف آن چه یادمان داده اند.


1. از کارفرما جماعت نمیشه مرخصی گرفت. یعنی حس می کنن اگه کارمندشون بره مرخصی تمام ضررهای دنیا نصیبشون می شه. این خط رو می نویسم که یادم نره اگه یه روز خودمم شدم کارفرمای یه بدبختی بهش مرخصی بدم. کاره دیگه پیش میاد. همه مون آدمیم به خدا! یه عده آفریده نشدن که از بدو تولد  به دنبال چندرغاز بدوند و یه عده دیگه خون اونا رو بمکن که دویدنشون به ثمر نشینه!

با بدبختی و فلاکت و آه و فغان و گریه سه روز مرخصی گرفتم. به خاطر بحث با رییس عید کوفتم شد. سال تحویل تنها خوشی ام کادوهایی بود که برای خواهری و برادری گرفته بودم.  دنیا برام خیلی تنگ شده بود. سرماخوردگیم تو اوج خودش بود. ولی بالاخره با شادی و خنده سال تحویل شد.

می خواستم یه روز بعد از عید راهی بشیم ولی سرماخوردگی امان نداد. روز جمعه خروس خوان از خواب بیدار شدم و شروع کردم به چیدن وسایل سفر. مامان همراهی نمی کرد. مدام مشغول یه کار الکی می شد. الی جون خسته بود. دلش نمی خواست مسافرت بره و هی به جونم غر می زد که چرا اینقدر برای سفری که می دونم خوش نمیگذره تلاش می کنم! و این که چرا پشتش نیستم که با هم سفر رو کنسل کنیم!

جوابش ساده بود. چون می خواستم برم سفر.

تنهایی وسیله ها رو چیدم. غذا حاضر کردم. خونه رو جمع کردم. ظرفا رو شستم. ساعت 4 بعدازظهر شد.

بابا گفت دیره الان نمی دونم شب باید کجا بمونیم!

و من لجم گرفته بود که چرا وقتی آدم سنش بالا می ره قدرت ریسکش به صفر می رسه.

صبح روز بعد حرکت کردیم. با وجودی که همه چیز آماده بود بازم 9 صبح از در خونه استارت زدیم.

مقصد: بندر دیلم

مسیر رفت:کرمانشاه.پلدختر.اندیمشک.اهواز.بندرماهشهر.بندردیلم

گفتم بریم تنگ شیرز؟ جای خیلی باحالیه

گفت سرراه مون نیست. به اهواز نمی رسیم.

به پلدختر که رسیدیم هوس کردم که برم روی پل. ولی نمی دونم چرا نرفتم. موکول شد به برگشت. گفتم وقتی برگردیم حتما باید نگه داری ها!

گفت باشه حتما

گفتم دره خزینه سر راه مونه بریم ببینیم؟

گفت بلد نیستم کجاست. جاده شو دیدین بگین که بریم.

جاده شو دیدیم ولی سرعتش زیاد بود و امکان پیچیدن نبود. موکول کردیم به برگشت!

بافت کوه های پلدختر به اندیمشک م بود. یه مارپیچ خاصی داشت که دلت می خواست وسطش وایسی و فقط نگاه کنی. که البته دیدنش موکول شد به برگشت.

اندیمشک به اهواز جاده سرسبزی داشت. دو طرف درخت.ولی هوا عجیب گرم بود.

دیگه سه نفری عقب ماشین جا نمی شدیم. منظورم این طوریه که شونه به شونه هم رو صندلی بشینیم. نمی شد. هر لحظه که تو ماشین بودم و غرغرهای دادامون رو می شنیدم که می گفت: "دستتو بردار می خوام تکیه بدم" تو این فکر بودم  که وقت رفتنمه، وقتی 5 تایی تو یه ماشین جا نشیم دیگه واقعا یکی باید بره.

به اهواز رسیدیم.

اهواز در نظر من یه شهر کاملا خاکستریه. از آب کارون گرفته تا پل هاش. همه شون این رنگ رو به من القا می کردن.

شب کنار کارون بودیم و صبح روی پل سفید قدم زدیم. و در تمام مدت غرغرهای الی جون رو می شنیدم و می خندیدم. یعنی می خندیدماااا.

هر جا می رسیدیم الی جون حتما باید حمام می کرد. حمام که می کرد گرمش بود. و چشمش که به من می خورد با حالتی که من غش و ضعف می رفتم از خنده تو چشم هام نگاه می کرد و می گفت: الان خوشحالی؟ الان من به این فلاکت افتادم خوشحالی؟

و من فقط می خندیدم.

از اهواز راه افتادیم سمت ماهشهر.البته فلافل و کپه و سمبوسه لشکرآبادش رو هم خوردیم بعد راهی شدیم. سمبوسه هاش بیشتر به من مزه داد. اما راستشو بخواین مردمش نه. انگار با غیر خودشون حال نمی کردن. شاید هم انرژی منفی ما زیاد بود.

به سمت ماهشهر که می رفتیم اطراف جاده خشک بود اما یکهو پرآب شد.

غافلگیرکننده ترین بخش سفر اینجا بود. هم ذوق کرده بودیم و هم تعجب. سرچ که کردم به آب های خور رسیدم. اطراف ماهشهر چند خور هست که احتمالا آب های کنار جاده آب همون خورها بودند. اگر شما می دونین راهنمایی کنین.

هوا ابری بود که رسیدیم دیلم. یه شهر کوچیک مثل شهر کوزران خودمون منتها با خلیج فارس در کنارش. شب رفتیم کنار خلیج و برای اولین بار قایق سواری کردیم. بسی حال داد و نقطه عطف سفرمون شد. یعنی بنا به اتفاقات بعدی اگه اون قایق سواری نمی بود هیچ خاطره ای نداشتیم. تا نیمه شب تو بازار چرخ زدیم. بازارش مثل بازار جوانرود خودمون بود منتها با تعصب روی عینک ری بن.

میلی به خرید نداشتم. عینک آفتابی  که برای کوه استفاده می کردم آخرین روزهای عمرشو سپری می کرد. بارها تعمیرش کرده بودم و دیگه راه نداشت. یه عینک گرفتم.

صبح هوا بدجوری ابری شد. باد شدید می وزید. آب تا نزدیکی دیوارچین بالا اومده بود. به کسی اجازه نزدیک شدن به آب رو نمی دادن و حداکثر تا 48 ساعت آینده همین وضع برقرار بود.

اونجا با این دلبر آشنا شدم. غم چشم هاش نابودم کرد. می خواستم نوازشش کنم ولی به چه دردش می خورد. فقط به عکس گرفتن قناعت کردم.

الی جون می گفت اسب نماد سرگشتگیه. فقط نماد قدرت نیست. و من یاد خودم افتادم.

حرکت کردیم سمت اهواز. آسمون ابری بود و هوا خنک. از سیل شیراز با خبر بودیم. بدون توقف توی اهواز رفتیم اندیمشک. بین راه بارون شروع کرد به باریدن. و یادم افتاد که تا جنوب رفتم ولی دستم به یه درخت نخل هم نخورد. موکول شد به دفعه بعد!

همون اول شهر توی یه مرکز اموزشی اطراق کردیم. یه فرش داشت فقط. تا صبح یخ زدیم چون به اندازه هر 5 نفر پتو نیاورده بودیم. گذشته  ازینا  گفتیم میریم جنوب دیگه!

تلویزیونی نبود که از اخبار مطلع بشیم. چون چند کیلومتر با شهر فاصله داشتیم نت درست حسابی هم نبود. آسمون اندیمشک سیاه سیاه بود. ابهتش آدمو می گرفت. شاید چون دشت بود وسعت ابرهای آسمون بیشتر به چشم میومد.

با اخبار دست و پا شکسته از اطراف مسیر پلدختر رو از گزینه هامون حذف کردیم و راه افتادیم سمت خرم آباد.

تمام راه بارون بارید.

اینقدر سختمون بود که میلی به موندن نداشتیم. ناهار خوردیم و حرکت به سمت بروجرد. هواشناسی می گفت برف  توی جاده نورآباد به کرمانشاه در حال بارشه  که برای ما خیلی مسیر بهتری بود ولی ما مسیر دورترو انتخاب کردیم.(البته بعدا فهمیدم من اخبار سایتی رو خوندم که اون خبرو چند سال پیش منتشر کرده) با اعلام هواشناسی هم نظر به رفتن بود نه موندن.

سی کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که برف شروع کرد به باریدن.یه جوری می بارید که یه متر جلوترمونو نمی دیدیم. یهو روی یه گردنه برف پاک کن ماشین از کار افتاد.

پدرجان هرکاری کرد، نشد که درست بشه. نه می شد راه بیفتیم. نه می شد بمونیم.  زنگ زدیم امدادخودرو بیاد دنبالمون ولی آدرس دقیق می خواست که ما بلد نبودیم. داشتم شیوه های مردن مون و چطوری نجات دادن دادامونو تو ذهنم مرور می کردم که در صورت بروز اتفاق چیکار کنم بچه نمیره که بابا یه خودروبر رو نگه داشت. شانسی به تور ما خورده بود. با ماشین سوارش شدیم. عجیب حال داد. یعنی یه جوری حال داد که حسودی تون بشه. :دی

برگشتیم خرم اباد. شبو همونجا موندیم. رودخانه وسط شهر گل آلود بود. سرم گیج می رفت بهش نگاه می کردم. توی خانه معلم اطراق کردیم. بعد از چند شب می شد راحت بخوابم.

فرداش رفتیم دیدن فلک الافلاک. نقطه عطف یه قلعه پشت بامشه که اجازه ورود نداشت و بدجوری توی ذوقم خورد.

زیبا بود ولی چیزی که فکر می کردم نبود. دنبال شیشه های رنگی داخل قلعه می گشتم. تو اخبار دیدم که استاندارشون وقتی درباره قلعه و ثبت جهانیش حرف می زد پشتش چند تا شیشه رنگی هست. ولی هر چی گشتم تو قلعه همچین چیزی ندیدم.

اومدیم راه بیفتیم سمت شهرمون که یادمون افتاد مدارک مون جا مونده. دوباره برگشتیم محل اسکان. مدارکو برداشتیم و راه افتادیم سمت شهر خودمون. این دفعه از جاده نورآباد. که خیلی کوتاه تر از مسیر بروجرده.

و بالاخره رسیدیم خونه مون.حس می کنم مردم جنوببه نسبت اتفاق هایی که براشون افتاده پیشرفت نکردن. یعنی جنگ پیشرفت یه سری شهر ها رو کند کرد اما پیشرفت شهرهای درگیر رو به تعویق انداخت. و این به تعویق افتادن همچنان ادامه داره.




حساب و کتابم را جمع می زدم اما هر چه تلاش می کردم حساب ها جور نمی شد. دوباره پرداختی ها را چک کردم. کارمزدها را هم. ثبت های سیستمی و هرآنچه را که می دانستم ممکن است در آن اشتباهی رخ داده باشد از نو حساب کردم و بالاخره از اختلاف ۱۳۵ هزار تومان به ۱۶ هزار رسیدم و در نهایت آن ۱۶ هزار هم که از یک بی دقتی ناشی شده بود، به صفر رسید. دفتر حساب روزانه را به رئیس دادم و خداحافظی کردم. 
به نسبت یک پنجشنبه آخر سال روز شلوغی بود. می دانستم ناهار نداریم. از فلافلی با کلاسی که جدیدا افتتاح شده بود دو تا کوکتل برای خودم و خواهر جان گرفتم. قیمتش به نسبت محله خودمان بیشتر بود ولی احتمال می دادم ساندویچی نزدیک خانه باز نباشد. پول ساندویچ ها را حساب کردم و باقی مسیر را پیاده رفتم. بین راه سعید و ماشینش را دیدم که برای اولین بار بدون مشتری بود. ساکت نشسته بود بلکه کسی هوس فلافل به سرش بزند. عذاب وجدان گرفتم که از جای دیگری خرید کردم ولی هوس فلافل نداشتم.
با همان عذاب وجدان از کنار سعید و فلافلی نقلی اش رد شدم.
شهر به شکل گریه آوری خلوت، غمگین،تیره و خاک آلود بود. می دانستم یک هفته دیگر در چنین روزی وارد سال جدید می شوم ولی حس خوبی نداشتم  و ندارم.
حس می کنم در سال جدید کار خاصی نکردم. ولی چرا یک کار خاص انجام دادم. بالاخره از آن شرکت کوفتی بیرون آمدم و شغلم را هر چند با حقوق کمتر عوض کردم. 
اما فقط همین یک کار.
دیگر چیز خاصی یادم نمی آید.
دوست دارم از آرمان هایم برایتان بگویم ولی  راستش باجه ی آرمان ها در ذهنم خاموش شده اند. دیگر نه می دانم و نه می توانم درست را از غلط تشخیص دهم. آنقدری فهمیده ام که برای درست یا غلط بودن چیزی نمی توان معیار خاصی تعیین کرد. مثل شرلوک هلمز که اگر می دید مجرمی به خاطر شرایط خاصی جرمی مرتکب شده بی خیالش می شد و آزادش می کرد. در واقع همه چیز به شکل خیلی پیچیده ای نسبی است.فقط می دانم مدت هاست برای یادگیری وقت نگذاشته ام و الان زمانش رسیده که اندکی بیشتر برای خودم وقت بگذارم. همین
فقط همین یک مورد را می خواهم سعی کنم در سال پیش رو انجام دهم.
شما چطور؟ این روزها چه حسی دارید؟ 

مدت ها بود دلم می خواست برای خواهر جان متنی بنویسم که هم خوشحالش کنم هم این که احساسم را بیان کرده باشم. می دانستم آنقدری باهوش هست که غم پنهان جملاتم را بفهمد. اما افکارم تبدیل به جمله های خواندنی نمی شدند. خلاصه این کار را پشت گوش انداختم تا دو شب پیش. به خاطر خواب بدی که دیدم از خواب پریدم. مثل همیشه نگاهی به سمت راستم انداختم. بیدار بود و در حال نوشتن. پبا صدایی خواب آلود پرسیدم:"آجی ساعت چنده؟"

-"پنج و نیم آجی"

همیشه می گفت ساعت شش صبح  تازه خوابش می برد و من باور نمی کردم. فکر می کردم غلو می کند. می دانستم تایم خوابش از دو یا سه شب به بعد است. برای همین احتمال می دادم مثلا ساعت 4 که خوابش می برد می گوید شش خوابیده. وقتی آن موقع از صبح در حال نوشتن دیدمش انگار تمام افکاری که چند ماه بود توی سرم وول می خوردند همگی به یک جا برای جمله شدن تلاش می کردند. بی خیال خوابیدن شدم و من هم بی آن که بفهمد شروع کردم به  ثبت جملات در صفحه گوشی.

کارم که تام شد آفتاب بالا آمده بود. بیدار شدم و چرخی توی خانه زدم. به فکر عکسی برای نوشته ام بودم. چون بیشتر توی اینستا ول می چرخد باید متن را آنجا منتشر می کردم. دلم یک عکس دو نفره حسابی می خواست. آلبوم ها را پیدا کردم و همه را تک به تک ورق زدم. اما دریغ از یک عکس دو نفره خوشگل. :|

انگار آن وقت ها کسی سررشته از دوربین دست گرفتن نداشته یا شاید هم ما علاقه ای به عکس گرفتن با هم نداشتیم. خلاصه که دست به دامن آرشیو عکس های  کامپیوتر شدم. بیشتر از آن که از آدم ها عکس گرفته باشم از طبیعت عکاسی کرده بودم. و چقدر از این بابت پشیمان شدم. شاید باید برای گرفتن عکس های دسته جمعی و خانوادگی وقت بیشتری بگذارم. بدجوری دلم گرفت. در تمام عکس های دو نفره مان یک ایرادی پیدا می کردم. بی خیال عکس دو نفره شدم و و فقط می خواستم یک عکس تک نفره از خودش پیدا کنم. نتیجه کارم خیلی خوب نبود اما چاره ای هم نداشتم. همان ها را ادیت کردم و پست منتشر شد. و این هم متنش:

"یک نفر همین که خواهر دارد یعنی جزو خوشبخت های روی زمین است. حالا اگر خواهرت آنقدر بزرگ شود که وقتی نگاهش کنی، حرف هایش را گوش بدهی، شعرها و نوشته هایش را بخوانی، راه رفتنش را ببینی و در همه این حالت ها و خیلی وقت ها و حالت های دیگر از ته ته ِ تهِ دلت به او افتخار کنی و برایت یک قهرمان باشد، آن وقت نمی دانم درجه خوشبختی ات از صد، چند می شود! عزیزترینم نمی دانم کِی بزرگ شدی. نمی دانم کِی شاخ و برگ های ذهنت آنقدر قد کشیدند که خیلی از آدم های دیگر باید از این پایین نظاره گر زیبایی اش باشند و آن خیلی های دیگر از روی جهل نادیده اش بگیرند و با تبر نادانی شان کمر به قطع شان ببندند. نمی دانم کِی دیوارِ شخصیتت را آجر به آجر روی هم چیدی و در آخر نمی دانم کِی و چطور از بین تمام آدم های ریز و درشت زندگی ام تو قهرمان زندگی ام شدی. قهرمان زندگی ام، هر روز و هر لحظه که برایم از افکار و دردها و رنج هایت می گویی به تو افتخار می کنم. به مسیر رو به رشدت افتخار می کنم. وقتی می بینم امروزت مثل دیروزت نیست با غرور تحسینت می کنم و متاسفم که دیگر نمی توانم تکیه گاه محکمی برایت باشم. چون کیلومتر ها با آن دختر بچه ای که روزی دست روی شانه اش می انداختم و روی پله های حیاط خانه مان دو ستاره ی روی تیر برق مشرف به حیاط را نشانش می دادم فاصله گرفتی. دو ستاره ای که یکی شان جلوه بیشتری داشت و من همیشه عاشق ش بودم. فروغش را دوست داشتم. همان طور که امروز و تا ابد درخشش تو را دوست دارم. هنوزم بزرگترین آرزویم این است که به بزرگترین آرزوهایت برسی تا قلبت مملو از شادی شود و درخت تنومند ذهنت احساس آرامش کند. عزیز ترینم می دانم تا به امروز آنقدر بزرگ نشده ام که افکارت را درک کنم، نوشته ها و دغدغه هایت را بفهمم و شاید دیگر نتوانم در مسیرت، یاری ات کنم اما می توانم همیشه و در هر حالی که هستی محبتم را نثارت کنم و باورت داشته باشم. باورت دارم و به خودم قول داده ام اگر نمی توانم چیزی به شاخ و برگ های وجودت بیافزایم مانع رشد و بالندگی شان نشوم. قهرمان عزیزم با لبخندهای شیرینت دنیایم را زیبا کن چرا که اشک هایت به من قدرت نابودی دنیا را می دهد."

اما وقتی خط آخر این کامنت  را دیدم، به خودم شک کردم.

"قهرمان می‌سازیم تا هرچی که نمی‌تونیم بهش برسیم رو توی قهرمان‌هامون جست و جو کنیم."

وقتی از این دید به نوشته ام نگاه می کنم بدجوری حالم بد می شود چون بیراه هم نمی گوید. اصلا بیراه نمی گوید.


حتما همه ی شما هم فیلم هایی رو دیدین که در اون ها شخصیت های اصلی داستان مثلا برای آزادی یک نهنگ تلاش می کنن( مثل سینمایی نهنگ آزاد) یا مسرانه تاکید دارن که موستانگ ها وحشی بمونن و به دست انسان اهلی نشن. و جالبه که برای رسیدن به هدفشون خودشونو به آب و آتیش می زنن. اون هم به معنای واقعی کلمه! چی شده که اون ها NGO های زیادی رو برای حفظ و حمایت از محیط زیست و حیوانات بومی دارن اما ما نه!

کارتون استرلینگ رو یادتونه؟ یادتونه استرلینگ یه را داشت و همیشه ازش مراقبت می کرد؟ یادتونه یه دوست خانوادگی داشتن که تو جنگل زندگی می کرد و مراقب حیوونای جنگل بود؟ یعنی دقیقا مشابه محیط بان های الان! و در آخر مطمئنم یادتون نیست که وقتی استرلینگ شاهد زخمی شدن دوستش برای نجات یه خرس بود، تصمیم گرفت وقتی بزرگ شد کار دوستش رو ادامه بده. و به همین راحتی  هدف آینده ش مشخص شد. 

هیچ می دونین توی مناطق بستان، فکه، و چزابه با مالچ پاشی و کاشت کهور امریکایی دارن آهوها رو نابود می کنن؟ اونم به بهانه این که این شن زارها منبع ریزگرد ها هستن. شن زارهایی که جزوی از زیست بوم منطقه هستن رو عامل ریزگرد میدونن اما خشکی هورالعظیم رو نه!

می دونین سیب زمینی هایی که می خوریم چطوری کاشته می شن؟ توی آب اسید می ریزن زمین رو با اون آب، آبیاری می کنن. اسید داخل آب ساختار خاک رو نابود می کنه و این طوری سیب زمینی ها آزادانه و بدون مزاحم در یک خاک از هم پاشیده شده رشد می کنن و ما این ها رو می خوریم و سال بعد با سرطان و غیره مواجه میشیم.

می دونین چرا گندم های تراریخته استفاده می شن؟ این یکی رو منم نمی دونم

حرفم اینه ما از دنیای اطراف مون اطلاع نداریم. نمی دونیم کدوم پروژه داره اجرا میشه کدوم قانون داره نقض میشه. در واقع حقیقت جامعه ما الان اینه که اکثرمون سرمونو مثل گوسفند انداختیم پایین و اجازه میدیم چوپان به هر طرف خواست ما رو ببره. 

میشنویم که طرح انتقال آب فلان جا به فلان جا تصویب شده اما نمی بینیم که این طرح قانون اساسی رو نقض کرده(اصل۴۰ و ۵۰ قانون اساسی).  سرنوشت بسیاری از پروژهای تایید شده همینه اما کسی اعتراضی نداره.

الان توی بیخ گوش من، توی همین شهر خودم دارن گرگر چاه غیر مجاز و مجاز می کنن تا ذرت و سیب زمینی و چغندر بکارن. نتیجه ش میشه این که توی این منطقه در آینده احتمال ایجاد فروچاله هست و وقتی فروچاله ایجاد بشه دیگه هیچ کاری نمیشه برای زمین ها و خاک اون ناحیه انجام داد جز رها کردنش. 

سریال داستان ندیمه رو احتمالا دیدین. در جایی از داستان وقتی جون شخصیت اصلی قصه از همه جا ناامید شده و در تاریک ترین روزهای زندگیش به سر میبره، فکر می کنه و از خودش می پرسه چرا این اتفاق افتاد؟

اتفاقات گذشته رو مرور می کنه و با خودش می گه" ما خواب بودیم. وقتی تو مجلس کشتار راه انداختن بیدار نشدیم، وقتی تروریست ها رو مقصر اعلام کردن و قانون اساسی رو به حالت تعلیق درآوردن باز هم بیدار نشدیم اما الان بیدارم." و الانی که جوون می گه بعد از سختی و مشقت و رنج های بسیاره. 

خلاصه کلامم اینه ملت و کشور ما از دنیا مستثنی نیست. همه جا سودجو و منفعت طلب هست اما در برابرش انسان های آگاهی هم هستند که مانع از این سود جویی و منفعت طابی افراد می شن. چیزی که ما تو کشورمون به وفور داریم آدم های سود جو و منفعت طلبه که لازم نیست حتما آدم های عجیب و قلدری باشن. ممکنه پدر من باشه یا دایی شما. اما چیزی که نداریم آگاهیه.

ما آگاهی نداریم که کشاورز گیلانی با وجودی که می دونه و میبینه که با کم آبی مواجه نیست اما مخالفتی با ساخت سد لاسک نداره. ما آگاهی نداریم که جلوی چشم خودمون سیب زمینی هایی رو می کارن که می دونیم برامون مضره اما صدامون در نمیاد. میبینیم که هور باید پرآب بشه ولی صدامون در نمیاد که چرا این طور نشده؟ ما که خسارت سیل رو کشیدیم حداقل بزارن در سال های آینده به برکت آب هور از شر ریزگردها تا حدی خلاص بشیم.

تو این چند وقت دو تا مناظره دیدم. یکی مناظره شبکه یک درباره سدسازی و موافقان و مخالفانش بود و اون یکی هم مناظره ۵ ساعته خانه وارطان در همین موضوع. و متاسفم که می گم جامعه محیط زیستی ما از سواد کافی برای مقابله با جامعه مهندسی برخوردار نیست. چیزی که من به عنوان بیننده می بینم اینه: مهندسان با ارجاع به سندهایی که در هنگام مناظره، شما نمی تونی درستی یا عدم صحتش رو تایید کنی به راحتی می تونن بیننده رو قانع و جامعه محیط زیست رو ضربه فنی کنن که البته اصلا هم دور از انتظار نیست. جامعه مهندسی یک جامعه خشن و بی رحمه. شخصی مثل عیسی بزرگ زاده با کمال خونسردی تونست در هر دو مناظره ذهن ها رو درگیر کنه. تونست کاری کنه مخاطب به فکر فرو بره که آیا واقعا سدسازی کار غلطیه؟ کاری که جامعه محیط زیستی مون نتونست انجام بده و از دید من دلیلش عدم تسلط کامل به مواضع طرف مقابل بود. هرچند مطابق نظر سنجی برنامه مناظره جامعه محیط زیستی برنده شدن اما از دید من بزرگ زاده به هدفی که می خواست رسید. همین که من بیننده دودل باشم کافیه تا انگیزه کافی برای مقابله با سدسازی رو نداشته باشم و بی تفاوت به اتفاقات اطراف فقط نظاره گر بمونم.

به نظرم در حال حاضر هرکس خودش باید تلاش کنه که یادبگیره و اطلاعاتشو درباره زیست بوم خودش بالا ببره. منِ زاگرس نشین اگه می دونستم ساخت سد زِمکان توی دیار مادری بوی گند گوگرد رو به منطقه اضافه می کنه و بخشی از حافظه تصویری کودکیم می ره زیر آب به علاوه قطع درختان و آلودگی های دیگه مسلما به ساختش اعتراض می کردم.

چیزهایی رو که در این مورد یاد می گیریم با هم به اشتراک بزاریم تا یه آگاهی جمعی توی همین فضای وبلاگی کوچیک ایجاد بشه. بی تفاوت نباشیم و قبل از مبارزه شکست رو قبول نکنیم.



۱. توی خواب ناز بودم که با صداشون بیدار شدم. 

بابا: امیرحسین زود باش دیر شد. 

احتمالا امیرحسین در حال خوردن صبحانه شه و لقمه ها رو با صبوری می جوه.

یک دقیقه بعد دوباره میشنوم:

مامان: امیرحسین چکار میکنی؟ بچه های سرویس منتظرن(و اگه تو زمستون باشه می گن که بچه ها یخ زدن بجنب)

صدای برخورد استکان با ظرف شویی می شنوم این یعنی دادامون در حال آب خوردنه.

بابا: امیرحسین به خدا جات می زارم و می رم.

و صدای پاشو نی شنوم که از پله ها پایین می ره.

مامان: امیرحسین چرا انقد لفتش می دی. بطری آبتو پر کردی؟

امیرحسین: نه مامان. بیا پرش کن. من می رم کفشامو بپوشم برام بیارش.

و صدای پایین رفتنش از پله ها رو میشنوم.

و به دنبالش باز و بسته شدن شیر آب و دویدن مامان به دنبال دردانه اش.

امروز صبح که صدای عاجزانه پدر جان رو شنیدم یاد شش سال پیش افتادم که دادامون تازه رفته بود مدرسه. به این فکر کردم که ۶ ساله تقریبا هر روز دارم با این صداها از خواب بیدار می شم و والدین گرام شش ساله برای این معضل کاری نکردن. در حالی که کافی بود چند باری جاش میگذاشتن و به ناله و ضجه هاش اهمیت نمی دادن تا همه چیز درست بشه.

یا بابا خیلی اعصاب داره یا این که . بماند.

بگذریم اما تربیت همین چیزهای ریزه.

شکاف های تربیتی شو حس می کنم اما نمی دونم باید چکار کرد. از طرفی صورت شاد و بی خیالشو می بینم و دلم نمیاد چند سال دیگه به خاطر همین شکاف ها روزگار چنان بهش سخت بگیره که سخت لبخند بزنه. 

بازم بگذریم. آخرش یه چیزی میشه. در این مورد خاص فعلا همه چیزو به گذر زمان سپردم و این که سعی کنم بی طرف باشم و باهاش ارتباط خاصی نداشته باشم تا وقتی که از همه ناامید شد یه نفر باشه که بتونه باهاش حرف بزنه.

۲.انیمی برسِرک رو چند وقت پیش دیدم. قبل از عر چیز باید بگم کاملا مثبت هیجده هست و به هیچ وجه مناسب سن بچه ها نیست. به شدت ذهنمو در گیر کرد این انیمی. طوری که بعد از اتمامش رفتم سراغ کتابش. دانلودش کردم  و دارم می خونمش. فیلم فقط یه برش از کتاب رو به تصویر می کشه و درست جایی به اتمام میرسه که تو کف می مونی که آخرش چی شد! و برای پیدا کردن جواب سوالات ناگزیری که کتاب بخونی.

اما خب خوندن این جور کتاب ها که به مانگا (همین کمیک) معروف هستن برام سخته ولی لامصب کشش داره.

یه انیمی سریالی دیگه هم دیدم. برام از گیم آف ترونز جذاب تره خدایی. هر دو تو یه روز منتشر می شن ولی من ترجیه می دم اول attack on titanرو ببینم بعد گات رو. 

تا اینجاش که اواسط فصل سومشه جز سکانس های خشن و مرگ و میر فراوان چیز دیگه ای که برای بچه ها مناسب نباشه،ندیدم. برای همین به خود شما بستگی داره ‌که اجازه بدین یه پسر ۱۲_۱۳ساله انیمی رو ببینه یا نه. مثلا یکی مثل اخوی جانمان که با مردن جوجه ش تو خونه سه روز عزای عمومی اعلام شد عمرا بتونه همچین کارتونی ببینه. اما خب نمیشه منعشون کرد چون تمام کارتون های روز دنیا رو قبل این که من بفهمم از دوستاش شنیده و میاد برای من می گه. 

اینه که جدیدا اسم هر کارتونی رو میاره و درخواست می کنه براش دانلود کنم، می گم خودش دانلود کنه و یه قسمتشو ببینه. اگه خوشش اومد ادامه بده اگرم نه که بهتر.

با این ترفند از یه لیست بلندبالا که هر روز برام ردیف می کرد خلاص شدم. خودش مرد تک مشتی رو دانلود کرد ولی دوست نداشت و بی خیالش شد. اما گویا از ناروتو خوشش اومده. تا الان ۸ قسمت ازشو آنلاین دیده. فعلا با این یکی سرگرمه تا آینده چه شود. 

یه کارتون شبکه پویا داره پخش می کنه به اسم (پیمان دوستی). کارتون قشنگیه. ببینید اگه دوسش داشتین.

۳.دایی جان در حال بانگلین زدنعکس مال بهمن ۹۷


۱. اینترنت خونه تموم شده بود. چند قسمت از انیمی "توکیو غول" مونده بود.از " حمله به تایتان" جذاب تر نیست ولی خب بهتر از هیچه.  گوکل باز کردم که یه شارژ اینترنتی بخرم. مامان داشت حرف می زد و من سرم تو گوشی. نمی دونم از کدوم خاله خان باجی داشت حرف می زد. اصلا نمی شنیدم. می خواستم به جای ۲ تومن، ده تومن بگیرم و به گزینه یک ۱۰۰۰۰۰۰ ریال به عنوان ۱۰۰۰۰۰ریال نگاه کردم و شد آنچه نباید می شد. صد هزار تومن ناقابل شارژ خریدم. پیامکش که برام اومد هی پشت سر هم صفراشو میشمردم و باورم نمی شد تو این اوضاع مسخره بیکاری صد هزار تومن ناقابل شارژ ریختم تو حلق گوشیم. یه نیم ساعتی طول کشید تا هضمش کردم. قراره بفروشمش به پدر گرامی و پولشو نقد بگیرم. ولی هی با خودم می گم چرا اون بابد تاوان بده!

۲. اینایی که حس می کنن با جنگ اوضاع بهتر میشه فازشون چیه؟ فکر نمی کردم این قدر موافق با جنگ در اطرافم باشن. نمی گم اوضاع خوبه. اوضاع حتی برای یکی مثل من کمر شکنه. ولی جنگ رو هم نمی پذیرم. اما راه حلی هم ندارم.

۳. دو هفته پیش برادر جان مسابقه داشت. خواست که برم مسابقه شو ببینم. منم گفتم نمیام.

جوابش خیلی برام سنگین بود:" بیای برام دلگرمیه خب. تشویق می کنی. چرا نمیای"

برنامه کوه میان هفته رو کنسل کردم و رفتم. بچه م کلی ذوق کرد و انصافا هم خوب بازی می کرد. یه چیزی بود در حد عالی. فقط چون کمی اضافه وزن داره زود خسته میشه. 

پارسال و سال های قبلش هی نصیحتش می کردم که یه رشته رو یه سال بره حداقل که مزه بازی تو اون رشته رو قشنگ حس کنه. و وقتی فهمید چه رشته ای رو دوست داره همونو تا جایی که می تونه ادامه بده.

خودش انتخاب کرد یه سال بره بسکتبال. بازیش هم خوب شده. ولی الان دوست داره بره فوتبال و من باید قبول کنم که حق انتخاب با اونه نه من.

تو سالن، بازیشو که می دیدم کلی ذوق کردم. تو دلم گفتم این پدر مادرا چه حالی می کنن با دیرن بچه هاشون. ببخشیدا ولی کوفتتون بشه. دی: 

دلمان خواست.

والا

۴. دیدن بازی برادر جان تشویقم کرد که خودمم برم بسکتبال. کلی دنبال تایم و سالن گشتم. تو این شهر به این بزرگی فقط یه تایم برای بزرگسالا داشت! اینم از امکانات شهری ما.

از یکشنبه شروع کردم. عالی بود. انگار زنده شده باشم. بچه که بودم تو کلاسای تابستونه دوره دیدم ولی تو یه کلاس ۵۰ نفره که بازی بهت نمی رسه. برای همین اصول کارو بلدم ولی بازی نه. که اونم با تمرین یاد می گیرم. خیلی دوست دارم تو مسابقه های رسمی شرکت کنم.

۵. یکشنبه استخر بودم و بالاخره بعد از چند ماه واقعا حس کردم دارم شنا می کنم. تا مرز خفگی رفتم ولی حس خوب شنا کردن ارزششو داشت.

قواعد شنا قورباغه  و کرال خیلی برام جالب نیست. زیرابی رفتنش باحاله. هم می تونم نفس بگیرم هم می تونم مسیرو سریع طی کنم

۶. جمعه رفته بودم تپه های سراب. یه عالمه چایی کوهی داشت. بهش گُل باد یا "گُل کو" هم می گن. برای بابا دم کردم خیلی خوشش اومد. طعم خوبی داره واقعا. 

۷. نمی دونم چرا دست و دلم نمی ره قسمت آخر گات رو ببینم.


تا ورود به دانشگاه اینترنت نداشتم و اصلا نمی دونستم جو و فضاش چطوره. دانشگاه که رفتم بعد تو ترم فهمیدم که ای دل غافل چه خبطی کردم. من اصلا رشته مو دوست نداشتم.به پدر گرام گفتم می خوام انصراف بدم. جوابش این بود:" آدم عاقل مهندسی رو ول می کنه می ره معلم میشه؟"(همیشه دوست داشتم معلم بشم) چون روزانه بودم انصراف دادن عقلانی نبود برای همین ۵ سال سوختم و ساختم. به معنای واقعی کلمه سوختم. هنوز اشک هایی که شب های قبل امتحان می ریختم، جلو چش.

۴۵ تا پسر بودیم و ۱۵تا دختر. کلاس مون مثل تئاتر و سینما پله پله بود. با صندلی های چوبی قدیمی قهوه ای رنگ. یه روز یه پسر قدبلند با چشم های سبز رفت پایین کلاس و رو به همه ایستاد و با لهجه اصفهانی در مورد وبلاگ صحبت کرد. می خواست برای کلاسمون یه وبلاگ داشته باشیم تا روابط بین دخترا و پسرا بهتر بشه. اونجا اولین باری بود که اسم وبلاگ به گوشم می خورد و باهاش آشنا شدم. 

منم شدم جزو نویسنده های وبلاگ گروهی کلاسمون. بچه های عمران ورودی ۸۸ دانشگاه رازی

اما اون پسر.همون پسر اصفهانی با چشم های سبز قد بلند و ریش های به هم ریخته زشت، همون دفعه اول بدجوری دل منو برد.

از دویست متری می دیدمش قلبم شروع می کرد به داد و فریاد. یه خسته نباشید که می گفت دلم غنج می رفت ولی دریغ از یه ذره نشون دادن احساس واقعیم.

عین بز سرمو مینداختم پایین و میومدم و می رفتم. گه گاهی یواشکی نگاهش می کردم ولی فقط یواشکی. می ترسیدم باهاش چشم تو چشم بشم.

۳ سال به همین منوال گذشت. 

نیمسال دوم تحصیلی بود و فصل امتحانات. اون ترم به عمق فاجعه پی برده بودم و عمیقا درک کردم چه خاکی به سرم شده. فولاد رو سفید تحویل دادم به اونم به یکی از بهترین اساتید دانشکده. وقتی میدید چیزی نمی نویسم، میومد کنار صندلیم و می پرسید: " هرجا اشکال داری و گیر کردی بپرس. کمکت می کنم."

تشکر می کردم و همین چون اصلا نمی دونستم چی به چیه. این در حالی بود که جزوه من مرجع بقیه همکلاسیام برای درس خوندن بود. کاربرد کامپیوتر رو همین طور سفید تحویل دادم، به همون اسناد. سر جبسه آزمون زله دیگه به یه خلسه خاصی رسیده بودم. برام فرقی نداشت چی میشه. تو افکار خودم غرق بودم که همون نیم ساعت اول پسر اصفهانی بلند شد و برگه شو داد و رفت. "یعنی انقدر مسلط بود که اینقدر زود رفت؟"

زله هم سفید تحویل دادم. 

بعد ها شنیدم پسر اصفهانی انصراف داده و رفته شهرشون. شبانه بود و مسلما محرومیت نداشت اما شجاعتش میخ کوبم کرد. شوکه شدم. مدام به این فکر می کردم چرا باید از من پیشی بگیره. این که فکر من بود!

سهیل برای همیشه رفت و من دیگه ندیدمش. اون شب یه دل سیر گریه کردم. کلاس های ترم های بعد برام بی معنا تر از قبل شده بود اما همه رو تموم کردم و بعدش فارغ التحصیلی!

فارغ از تحصیل که شدم به خودم گفتم اون دوران لعنتی تموم شد دیگه‌ حالا باید یه شروع خوب داشته باشم. سال آخر دانشگاه برای انجام پروژه هام یه لب تاب گرفتم و به تبع اون اینترنت هم پاش به خونمون باز شد.

احساس گمشدگی داشتم. نمی دونستم باید چکار کنم. هدف معلومی نداشتم. علاقه خاصی به چیزی نداشتم و مهم تر از اون پول نداشتم و کسی که به حمایت مالیش در هر شرایطی دلگرم باشم نبود.

یکی از شب های ماه صفر سال ۹۲ تو سایت اهدای عضو ثبت نام کردم و یه وبلاگ زدم که اسم نویسنده ش شد گمشده. شرح حال حالات روحیم بود این اسم. چون دقیقا همچین حسی داشتم.

اوایل نمی دونستم چی بنویسم. جسته گریخته یه چیزایی به ذهنم می رسید همونا رو میاوردم رو صفحه کیبورد. کم کم به خاطر وجود برادرم شروع کردم به روزانه نویسی. وبلاگ برام حکم دفتر خاطرات داشت. جایی که تمام افکارمو توش خالی می کردم. (قبل از وبلاگ تو دفتر خاطرلتم می نوشتم. الان گمش کردم)

با دوستان زیادی آشنا شدم و چیزهای زیادی از همه شون یاد گرفتم. همگی کمکم کردن قدم هایی هر چند کوچیک برای زندگیم بردارم. کوهنوردی رو همین طور با الهام از یکی از وبلاگ نویس ها شروع کردم. کوهنوردی تنها چیزیه که در هر شرایطی حالمو خوب می کنه چون عمیقا دوستش دارم.

تا سال ۹۶ گوشی هوشمند نداشتم و به تبع سمت شبکه های اجتماعی هم نرفتم. بعد از ورود گوشی هم فقط برای این که حس می کردم دوستان وبلاگی از پست های هفتگی کوهنوردی ممکنه حس خستگی کنن، گزارش های کوهنوردی رو به اینستا منتقل کردم. هیچ وقت با تلگرام ارتباط خوبی نداشتم. حتی انیمه ها رو هم تو اینستا می ذارم و فقط اونایی که وافعا دوست دارم رو اینجا معرفی می کنم.

الان ۶ ساله که وبلاگ نویسی رو از بلاگفا با اسم گمشده شروع کردم. با تنفر از رشته م و با فکر یه شروع جدید.

اما همین هفته پیش آزمون نظام مهندسی عمران نظارت و اجرا رو دادم. از سر ناچاری و بیکاری دوباره دارم میفتم تو یه دور باطل.

گویا قرار نیست هدف مو پیدا کنم.

* هر کدوم از دوستان که دوست دارن می تونن در فراخوان آقای سر به هوا شرکت کنن، خوشحال می شم متن هاتون رو بخونم


هیچ وقت خاصی برای موسیقی نذاشتم و آنچنان سمتش نرفتم. می دونم این یه ضعفه ولی خب تا حالا برای رفعش تلاشی نکردم. سه روز پیش انیمه " جنگل پیانو" رو دیدم. هر ثانیه انیمه پره از آهنگ های شوپن. محصورم کرده بود. رفته بودم تو یه خلسه خاصی. یه خلسه شیرین. تموم که شد رفتم دنبال آهنگ هاش و لعنتی من چه دنیایی رو تا حالا نادیده گرفته بودم.

حیفم میاد تنهایی گوش کنم.

اتود انقلابی( می گن موقع اولین بمباران آلمان به لهستان این آهنگ آخرین برنامه پخش شده از رادیو ورشو بوده)

پولونز قهرمانی(فایل تصویری شو گذاشتم چون واقعا قشنگه. پیانیستش ولادیمیر نمیدونم چی چیه)

قطرات باران

اون دو تای اول برای الی جون گذاشتم. خودم حال می کردم باهاشون. می گفت این جور آهنگ ها منو اذیت می کنه. تو دوست داری چون ذهنت شلوغه و دنبال چند ثانیه نت آروم می گردی. 

راست می گفت چون دقیقا با نت های آرومش بعد از کلی آشفتگی کیف می کردم. 

شوپن از معدود موسیقی دان هاییه که فقط با حدود سی کنسرت شهرت جهانی پیدا می کنه. جالبه که شوپن آهنگ میسازه و ساخته هاش رو میده به دوستش فرانتس لیست تا بنوازه. در یه کنسرت مشترک که با هم داشتن وقتی بعد از اجرا متوجه میشه حضار بیشتر از اینکه اونو تشویق کنن، فرانتس نوازنده رو تحسین می کنن، دیگه تو سالن های بزرگ کنسرت اجرا نکرد و بعد از اون فقط ۳ تا کنسرت دیگه اونم به صورت خصوصی داشت.

شوپن همیشه به فرانتس و تواناییش در نواختن غبطه می خورد. 

یه جورایی درکش می کنم.


دخترداییم هیجده سالش نشده. هم می تونه تراکتور برونه هم موتور. خیلی وقته که بلده. پا به پای دو تا برادرش تو باغ و زمین کار می کنه. 

چند وقت پیش تو فکر بودم کاش می شد تو دیار مادری یه باشگاه زد برای بچه ها. گویا یکی صدای ذهنمو شنید و یه بنده خدایی از اهالی روستا بعد از برگشت دوباره ش تصمیم می گیره به بچه ها ورزش های رزمی رو آموزش بده و یه شور و حالی بین بچه ها ایجاد میشه که فقط باید می دیدین. چنان ذوق داشتن و با انگیزه سر کلاسا می رفتن و برای پیدا کردن یه جای مناسب برای باشگاه شون تلاش می کردن که فقط تو فیلم ها اونم از نوع انیمه گونه ش دیده بودم. 

کیف کردم برای مردی که همچین شور و حالی ایجاد کرده و تاسف خوردم که ایده هام برای خودم فقط در حد ایده می مونه و همین.

حالا قسمت جالب قصه اینه که خان دایی اینجانب از اون آقای مربی خواسته که خصوصی به دختر و پسرش با هم آموزش بده. همچین کاری و همچین تفکری برای کسی که اکثریت اطرافیانش درگیر تعصبات احمقانه هستن، روشن فکری محض محسوب میشه. یعنی عالیه ها عالیه. در واقع داره از حداقل امکاناتی که داره نهایت استفاده رو بدون تعصبات بیجا می بره.

نه که اونا زندگی پرفکتی داشته باشن ها. نه اصلا این طور نیست. هر کس مشکلات خاص خودشو داره. منتها برای اون سطح از فرهنگ و تفکر، این عمل کار بزرگیه.

نگاشون که می کنم حس می کنم با خیلی کارهای کوچیک می تونم این بچه ها رو شاد کنم. بچه های که از کودکی، بزرگ شدن. مسئولیت داشتن، کار کردن، درس خوندن، کمک حال خونواده بودن و با حداقل امکانات رشد کردن. راستش به تربیتشون غبطه خوردم.

امروز برای اولین بار موتور سوار شدم. ترسناک بود برام ولی عجیب حال داد. دوست داشتم جیغ بزنم. بچه ها ذوق منو می دیدن نمی دونستن با تمسخر بخندن یا با خوشحالی. در هر صورت فقط بهم می خندیدن. الی جوون هم سوار شد. همیشه می ترسید به خاطر وزنش موتور چپ کنه ولی این دفعه سوار شد و کلی کیف کرد.

بچه هایی که دور و برمون بودن همه نوجوون بودن و اول راه زندگی ولی بزرگ بودن و مسئولیت پذیر. کاش برادر جان منم این طوری بود. 

حس می کنم شبیه شخصیت سوگیتومی تو رکاب ن کوهستانه. البته راستشو بخواین اون شخصیت بهتری داره تا برادر جان. 

اینم یه تعداد عکس از تفریح امروز. هم تفریح بود و هم کار. 

الی جوون تو خونه غذا حاضر کرد و بردیم. و کار درستی هم کرد چون جمعیت اونجا به شکل تصادفی زیاد بود و غذا کمخلاصه نجاتشون دادیم از گرسنگی.

بعد از ناهار من ظرفا رو شستم. اولین بار بود تو این شرایط ظرف میشستم

اینم از یه نمای دیگه
سیب ها دارن میرن تو جعبه که برن برای فروش

 


 

 

این روستا از مناطق زله زده بود. چند تا از اهالی چادر هلال اهمر دارن. از اونا امانت گرفتن برای شب مانی تو باغ و مراقبت از سیبا تا بارگیری کامل

خب اینم یه روز دیگه از عمرم. روز باحالی بود خدایی

 

 


به جرات می تونم بگم بعد از حمله به تایتان دومین مقامو به خودش اختصاص می ده. ترس، جذابیت شخصیت ها، معماهای حل نشده، ناامیدی محض و در کنارش روشن شدن نور امید در اوج تاریکی، همه اینا در کنار یه داستان پردازی و شخصیت پردازی عالی، حاصلش شده یه انیمه زیبا. فعلا فقط فصل اولش اومده و رگه هایی از تقلید از حمله به تایتان و دفترچه مرگ رو داره. مثلا آهنگ تیتراژ ابتداییش از لحاظ معنایی شبیه آهنگ تیتراژ ابتدایی فصل اول حمله به تایتانه. و همین طور وجود دیوار در اطراف یتیم خونه. 

شخصیت نورمن به حدی باهوشه که شما رو ناخوداگاه یاد شخصیت "ال" دفترچه مرگ میندازه. که البته هیچ ایرادی نداره. ال به حدی دوست داشتنی بود که هر قدر ازش ببینم برام کمه. ولی اعاراف می کنم نورمن خیلی دوست داشتنی تره. اصلا انگار اون چهره نقاشی شده مهربونی رو بهت القا می کنه.

ایراد بزرگ انیمه که بدجوری تو ذوق میزنه، حذف مرگ های ناگهانیه. مسلما اگه مثل ایساما هاجیمه نویسنده attack on titanگاهی جرات به خرج می داد و یکی دو نفرو به کام مرگ میفرستاد جذاب تر هم میشد اما واقعا کی دلش میاد بچه هایی به این نازی رو بکشه؟

فصل دوم انیمه سال دیگه میاد و شخصا نمی تونم منتظر بمونم که منتشر بشه برای همین می خوام مانگا شو بخونم. ۱۵۰چپترش اومده و گویا داره به پایانش نزدیک میشه.

موسیقی متن فیلم عالی و به یاد ماندنیه. یه نکته دیگه که تو کل قسمت ها به چشم میاد لباس سفید و همسان بچه هاست. این لباس سفید ناخواسته یه خسی به شما میده که خوب نیست. خودمم نمی دونم چرا. شاید نشان از غم پنهان انیمه باشه. به خصوص اونجایی که یکی از بچه ها دلیلش برای رفتن از یتیم خونه رو پوشیدن لباسای رنگی می دونه.

***

متن بالا رو وقتی نوشتم که انیمه رو دیدم. حتی انقدر ذهنمو درگیر کرد که دوباره قسمت های دوست داشتنی شو دیدم و لذتشو هم بردم.

متن الانو دارم وقتی می نویسم که مانگا(کمیک یا کتاب مصور) ش رو هم خوندم. ۱۵۱ چپترش اومده و هنوز ادامه داره اما گویا داره کم کم به پایانش می رسه. سال ۲۰۱۷ پرفروش ترین مانگای سال در ژاپن شده. و هنوز هم می گم بعد از حمله به تایتان در رتبه دوم قرار می گیره. نمی تونم طراحی بی نظیر، داستان پردازی عالی و انرژی مثبت فوق العاده شخصیت " اِ ما"  رو نادیده بگیرم اما هنوزم در حدی نیست که جایگاه اول رو به خودش اختصاص بده. 

اما شدیدا دوست دارم کتابشو تو کتابخونه م داشته باشم تا هر وقت خواستم بخونمش. و یا حتی کادوش بدم. و برای برادر جان بخونمش.

نویسنده و طراح کلی خلاقیت و اتفاقات غافلگیرکننده بین داستان برامون گذاشتن که با شخصیت ها همراه بشیم و لذت شو ببریم.

واقعا موندم چرا این کتابا تو ایران چاپ نمیشن!


۱. من باید محیط بان می شدم. از همون روزی که کارتون رامکال رو دیدم و تو اون قسمتی که کال به خاطر دفاع از یه خرس تیر خورد و همه حیونای جنگل پشت در کلبه ش جمع شدن، چون نگرانش بودن. همین جا بود که استرلینگ قاطعانه تصمیم گرفت راه کال رو ادامه بده و یه مخیط بان بشه. منم که در اون زمان و مکان پای تلویزیون خونمون نشسته بودم با استرلینگ موافق بودم، منم دلم می خواست یه محیط بان بشم. چرا نشدم؟

نمی دونم. شاید چون ماها هدف هامون فراموش می کنیم و خیلی راحت در برابر هر ننه قمری زانو می زنیم. الان که فکر می کنم من اصلا نمی دونم چطور میشه محیط بان شد. شما می دونید؟

تازه محیط بان هم باشم، هنوز غم نان رو دارم چون حقوقی نداره اما حداقلش از این سرگشتگی نجات پیدا می کنم.

۲. ازش پرسیدم چرا نمی تونم خوشحالت کنم؟ چرا هر قدر تلاش می کنم از ته دل شاد نمیشی و نمی خندی

می گفت: دست خودم نیست. به جایی رسیدم که قبل از شروع هر کاری پایانشو می بینم. رسیدم به یه پوچی محض. هیچی خوشحالم نمی کنه مگه دو چیز. 

یا از این کشور برم کلا

یا این که یه تیکه زمین تو دیار مادری داشته باشم و توش زراعت کنم. همه مایحتاجم بکارم و محصول شو بچینم. همونجا تو زمین یه خونه داشته باشم و باقی عمرمو بگذرونم. به نظرت از پسش برمیام؟

می گم: تو دست به هر کاری بزنی عالی انجامش میدی، کاری نیست که نتونی بکنی.

گاهی فکر می کنم دلیل وجودم کمک به بقیه برای رسیدن به آرزوهاشونه اما دیگه نمی دونم چطور باید این کارو بکنم.

 

۳. یه انیمه دیدم چند روز پیش به اسم bungou stray dogs یا سگ های ولگرد بانگو. (اگه غلط املایی داره به بزرگواری خودتون ببخشین) قسمت ۳ و ۴ فصل دومش بدجوری به دلم نشست. عجیب بود، عجیب. اون شخصیت تبدیل شد به یکی از شخصیت های دوست داشتنی زندگیم. دلم می خواد شبیهش بشم. می کفت وقتی برات فرقی نداره که طرف آدم بدا باشی یا خوبا پس برو سمت آدم خوبا. بودن در هر دسته برات فرقی نداره ولی با بودن در دومی می تونی آدما رو نجات بدی و دنیا رو تبدیل به یه جای بهتر برای زندگی کنی.

در کنار اینgiven رو پیشنهاد کنم. من انیمه های یائویی(در مورد روابط همجنسگراهای مرد) رو دوست دارم. Given هم از این دسته اس ولی به شدت خوش ساخت و چشم نوازه. داستانش منسجمه و همه چیزش درست و به جا در جای خودش گرفته. برای یه انیمه زیادی خوبه. دانلودش کردم دوباره ببینمش. قسمت آخرش هم هفته بعد میاد.

۴. عکس ها رو از زمین کشاورزی دایی جان تو دیار مادری گرفتم. یه گوجه بادمجون و یه گوجه بامیه خونشون خوردیم با همین محصول زمین. باور کنید طعم بی نظیری داشت. دلم می خواست حداقل طعم اون گوجه بادمجون باهاتون به اشتراک بزارم. رویایی بود واقعا.  شیرین و تازه

 


۱. الی جون از قول خواننده محبوبش "بیانسه" تعریف می کرد که:" مادرم تا سن ۹ سالگی مجبورم می کرد هر روز یک کتاب بخونم و خلاصه شو براش تعریف کنم. اون کتاب ها خیلی جاها نجاتم دادن."

بهش فکر کنیم. اجبار خوبیه. همون طور که بچه رو مجبور می کنیم مسواک بزنه چه عیبی داره مجبورش کنیم کتاب بخونه؟ یعنی اهمیت سلامت روحش از سلامت دندانش کمتره؟

۲. کوه که می رم خیلی وقتا بچه های خوشگلی رو می بینم که سلام می کنن. گاهی فکر می کنم کاش یه کتاب مناسب سن شون همراهم بود که علاوه بر خوراکی که بهشون تعارف می کنم، کتاب رو هم بهشون هدیه کنم. 

حتما خوشحال می شن.

و البته فراموش نکنید که بچه ها عملا خوراکی رو به کتاب ترجیه می دن پس بهتره هر دو را با هم همراه کنین که حس نکنن خوراکی شون فدای کتاب شده و از کتاب گریزان بشن.

۳. با الی جون رفتیم کنسرت شهرام ناظری. عالی بود. انگار صداش مستقیم می نشست روی روحت و جذب می شد. 

بعد کنسرت الی جون رفت باهاش صحبت کنه. گفت: من شعر می گم اما نمی تونم شهرامو چاپ کنم. چه کار کنم؟

جوابش: پاچه خواری کن! یا بشین تو اتاقت کنج خونه. راه دیگه نداری.

۴. یه انیمه ژاپنی پیدا کردم در مورد ایران باستان. اسنش: افسانه امیر ارسلان نامدار(arslan senki) دو فصله و فصل دوم ضعیف تر از فصل اول. موضوع هم چندان جدید نیست اما و اما و اما اولین باره یه کشور دیگه درباره تاریخ ما انیمیشن می سازه و به شخصه شدیدا از دیدنش لذت بردم. لازمه بگم که اول یه ژاپنی رمانی به این اسم نوشته بعد یکی پیدا شده و اون رمان رو به صورت مانگا(کمیک) در آورده و بعد از روی مانگا انیمه ساخته شده. شنیدن اسامی ایرانی تو یه انیمه برام جذاب بود و کیف کردم از دیدنش. فک کنین ژاپنیا ساکن ندارن و بعد از هر صامت یه مصوت میاد. مثلا قباد میشه قبادُ.خخخخخ

این انیمه یه برداشت آزاد از تاریخه و اکثر داستان تخلیه. اما مکان هایی که اسم برده نیشه وجود دارن. البته بعضی ها رو سرچ کردم فقط.

۵. فعلا همینا.تا درودی دیگر بدرود

 


راکوگو یه چیزیه تو مایه های استنداپ کمدی خارجی ها و نقالی خودمون. منتها با این تفاوت که در دو تای اول فرد ایستاده هم می تونه برنامه رو اجرا کنه اما در راکوگو قصه گو باید روی دو زانو نشسته باشه و قصه شو تعریف کنه. چون گاهی قصه ها طولانی میشن همین دو زانو نشستن تمرین زیادی رو می طلبه. 

انیمه قصه های پر فراز و نشیب که به اختصار shouwa می نویسمش درباره دو استاد بزرگ راکوگو از ابتدای شروع به آموزش شون تا زمان مرگ شونه. موقع دیرنش عمیقا لذت بردم و مخم سوت کشید از اون چرای لعنتیه همیشگی که چرا ما این قدر برای فرهنگ و هویت خودمون ارزش قائل نیستیم و کاری براش نمی کنیم. متنفرم از نوشتن این جمله که چرا اونا این طوری ان و ما نیستیم ولی وقتی shouwa رو دیدم که چقدر خوب و قشنگ اومدن یه فرهنگ قدیمی رو برای نسل امروز به بهترین شکل ممکن نمایش دادن تا بیشتر از قبل زنده نگهش دارن، مخم سوت کشید! باورتون نمیشه اول فکر کردم خب این که بیشترش داستان گوییه، تند تند رد می کنم و زودتر تموم میشه و میرم به انیمه بعدی می رسم ولی لعنتی حتی قصه گوی کارتونیش هم جذاب بود. الان دوست دارم یکی برام نوزاراشی و شینیگامی رو نقالی کنه.

ما داریم چیکار می کنیم؟ واقعا داریم به کدوم سمت و سو میریم؟ اینقدر بی هویت شدیم که هالووین برامون سرگرمیه. اون وقت اونی که هالووین جزوی از فرهنگشه اصلا می دونه ما تو فرهنگ مون چی داریم؟ 

چند وقت پیش که خبر ساخت انیمیشن "آخرین داستان" درباره یکی از داستان های شاهنامه رو شنیدم خیلی خوشحال شدم. وقتی فهمیدم جزو ۳۲ تا انیمیشن راه یافته به اسکار هم شده کیف کردم بعد آقایون نوشته بودن که چرا شخصیت های انیمیشن حجاب ندارن!

دارم می پوکم. می پوکم از این که سفره خودمون رنگینه ولی از سفره همسایه می خوریم. چرا؟ چرا باید این طوری باشیم؟ حتی با وجودی که اکثر ما نژاد پرستیم و مثلا هندوها رو قبول نداریم ولی به جشن هولی اونا هم رحم نکردیم.

فازمون چیه؟ 

چرا اسطوره های یونان رو از بریم ولی نمی دونیم خودمون چی داریم. اصلا اسطوره داریم؟

با خودم گفتم لابد این انیمه مثل نوشدارو بعد از مرگ سهرابه و این هنر هم منقرض شده. ولی یه سرچ کردم و دیدم تازه سال ۲۰۱۲ یه ساختمون شیک و حسابی برای راکوگو ساختن.

من دیگه حرفی ندارم. 


خب عزیزانم بیاین کمی حرف بزنیم.

حرف دونم پر شده. هر چند برگشتم به هفت_ هشت سال پیش و گه گاهی با دوستام اس ام اس بازی می کنم ولی حال نمی ده خدایی.

این روزا چند تا کتاب دستمه که فقط یکی شونو تموم کردم. "لمس بام دنیا" داستان واقعی اریک واینمایر یه کوهنورد نابیناست که هفت قله بلند قاره ها و از جمله اورست رو فتح کرده. علاوه بر اون توی صخره نوردی هم مهارت داره و صخره ال کاپیتان رو صعود کرده. ال کاپیتان همون صخره عمودیه که مستند فری سولو رو براش ساختن. در فری سولو الکس صخره به اون بلندی رو بدون طناب و حمایت صعود می کنه. تصاویرش رو ببینید و در موردش سرچ کنید. الکس در دنیای سنگ نوردی حقیقتا یه اعجوبه اس. 

اما برگردم به اریک. اریک قهرمان. آدرس اینستاشو وقتی نت وصل شد میتونین پیدا کنین. به اسم خودشه. همه تون می دونین من کوهنوردی می کنم. بارها و بارها در حین خوندن کتاب و حتی بعد از اون، تلاش کردم موقع بالا رفتن چند ثانیه چشم هامو ببندم و تصور کنم اریک چطور تونسته جرات بالا رفتن از یه مسیر ناشناخته رو به خودش بده! سنگ ها رو می دیدم که هر قدر هم با عصا شناساییشون کنی باز هم احتمال خطا هست و نمیشه صعود ایمنی داشت. 

اریک صعود های زیادی داشته. به نظرم خطرناک ترین صعودش به قله ی نمی دونم چی چی بود. چون تنها دو نفر بودن و ارتفاع قله بیش از هفت هزار متر میشد. یک نابینا و یک نفر دیگه که اگه اتفاقی برای نفر دوم میفتاد، معلوم نبود چه بلایی سرشون میومد. این دقیقا جملاتیه که خود اریک و همراهش توی کتاب می گن.

اریک وقتی می خواد اورست رو صعود کنه موقع عبور از آبشار یخی زجر زیادی میکشه. عبور از این مسیر برای بار اول سیزده ساعت براش زمان می بره و باید ۹ بار دیگه اون مسیر رو برای هم هوایی و انتقال وسایل شون طی می کرد. خودش میگه وقتی وحشت زده و خسته بعد از سیزده ساعت سخت از آبشار یخی گذشتم و به کمپ بعدی رسیدم، فکر می کردم دوستام بی خیالم می شن و اجازه می دن همون جا بمونم. تو همین فکر بودم که یکی شون داد زد: " هی اریک بزرگ، تو باید این مسیر رو نُه باره دیگه طی کنی پس بیخود اونجا نشین"

وقتی آخرین بار اریک آبشار یخی رو پشت سر گذاشت زمانش به ۴ ساعت کاهش پیدا کرده بود.

اریک تمام کوهنوردی ها و سنگ نوردی هاشو با اراده و تکیه به قدرت لمس و حس  خودش و راهنمایی دوست هاش انجام داده. به نظرم این یه معجزه اس هر چند خودش توی یکی از صفحات کتابش میگه:" زمانی که پذیرفتیم یک نابینا می تواند کوهنود باشد، بدون آنکه او را فردی الهام بخش خطاب کنیم، آن وقت زمانی است که دنیا مکانی عالی و بی نقص خواهد بود."

واقعیتش دلیل تمام پیروزی ها و شجاعت های اریک رو پدر و مادرش می دونم. و تلاششون برای تربیت یه پسر مستقل. جایی که نابینایی اریک داره خودشو نشون می ده و دیگه نمی تونه سکوی پرش دوچرخه رو ببینه و زمین می خوره، پدرش به جای این که از ترس صدمه دیدن اریک مانعش بشه یه اسپری نارنجی برمی داره و سکوی پرش رو رنگ می زنه تا چشمان اریک که در اون زمان هنوز کاملا نابینا نشده بود، سکوی پرش رو ببینه و از دوچرخه سواریش لذت ببره.

ازین جور موارد ریز توی کتاب خیلی زیاده. برای همین توصیه می کنم حداقل دویست صفحه اولشو بخونین چون درک خوبی از دنیای یک فرد نابینا بهتون می ده.

کوهنوردی فقط رسیدن به قله و دیدن مناظر از بالا نیست. اریک هیچ وقت نتونست منظره ای رو ببینه اما هر بار سخت تر تلاش می کرد. پیش خودم می پرسیدم چرا؟! چرا باید این کارو بکنه؟ برای خودنمایی؟ خب اون قایق رانی و دوچرخه سواری رو هم خیلی جدی انجام می داد می تونست توی اون کرزش ها خودنمایی کنه! 

جمعه کوه بودم. گروه مشغول صحبت و صبحانه خوردن بود. منم رفتم یه گوشه ای تا لباسمو عوض کنم و چند تا از عکس از طبیعت بگیرم. یه کوه بزرگ جلوم بود و آفتاب هنوز پشتش پنهان. داشت کم کم سرشو بالا میاورد تا با نور گرمش همه جا رو نوازش کنه، درست عین تو فیلما. پشت به آفتاب ایستادم و لباسمو درآوردم که پرتو های گرمش به بدن منم رسید. و وای که چه گرمای لذت بخشی بود. لذتی که اشعه ملایم و گرم خورشید در اون لحظه به بدن ام می داد با هیچ چیزی برابر نبود. احساس فوق العاده خوبی داشتم. احساسی که برای درکش نیازی به دیدن نبود. شاید دلیل اریک هم تجربه همین چیزهای به ظاهر کوچیک بوده.

کتاب دیگه ای دستمه " بازنوشت شاهنامه به قلم میر جلال الدین کزازی" 

آقای کزازی به شدت به پارسی اصیل وفاداره. مثلا هاج و واج رو ایشان هاژ و واژ می نویسن که یعنی این کلمه در اصل این بوده و این درسته.

حقیقتش فکر می کردم، می تونم کتابی به قلم میر جلالدین کزازی بخونم اما فهمش سخته برام. بعید می دونم تمومش کنم.

سه تا کتاب شاهنامه به نثر تو کتابخونه هست. اولیشو دو سه سال پیش آوردم و کامل نخوندمش. دومیش همینه. یکی دیگه هم هست. امیدوارم اگه اینو تموم نکردم حداقل بتونم سومی رو کامل بخونم. وقتی داستان های شاهنامه رو می خونم، یاد انیمه " قصه های پر فراز و نشیب" دو پست قبل میفتم. چقدر لذت بخش بود برام اگه پای قصه گویی یه نقال می نشستم و برام شاهنامه خوانی می کرد. چقدر دوست دارم یه روز از تلویزیون انواع و اقسام انیمیشن های شاهنامه رو ببینم. یانگوم یادتونه؟ می گفتن اون سریال ۵۰قسمتی از یه ۱فحه سرگذشت تاریخی ساخته شده. چرا ما از شاهنامه ی  ۷۰۰صفحه ای میر جلال الدین نمی تونیم انیمیشن بسازیم؟

این درد بزرگیه. و مطمئنم خیلی ها دوست دارن رستم رو از قاب تلویزیون ببینن. تصورشو بکنین سیاوش رو هنگام گذر از آتش. زیبا نیست واقعا؟

چند وقت پیش دادامونو برده بودم کتابخونه. می گفت دنبال کتاب کلیله و دمنه می گرده.

تعجب کردم چون از من نشنیده بود. ازش پرسیدم از کجا در مورد این کتاب می دونه. گفت کارتونش رو پخش کردن از تلویزیون.

کارتونش طراحی چندان عالی ای نداره اما این در مقایسه با ناروتو و ناکجا آبتد و آکادمی قهرمانان من، جذبش شده بود. پس مشکل از بچه های ما نیست که کتاب خون نشدن. نخواستیم که کتاب خونشون کنیم. 

خیلی از انیمه هایی که ژاپن میسازه ناقص هستن. یعنی تمام داستان رو نمیسازن تا بچه بره مانگا(کتاب مصور) شو بخره و بخونه. هم پول در میارن هم شغل ایجاد می کنن(مانگاکا ها و ادیتور ها و چاپ خونه و .) هم بچه هاشون کتاب خون می شن. 

خب دیگه چی بگمیه تعداد عکس دارم خیلی دوست دارم شما هم ببینین ولی بیان چپکی نشونش می ده.گوشیم هم به لب تاب وصل نمیشه که تو ویندوز عکس ها رو بچرخونم. خلاصه فعلا بی خیالش شدم.

 

 


سلام. دیروز خیلی اتفاقی یه ساعت بعد از شروع کوهنوردی بند کفشم پاره شد. یعنی فک کنم  از اول راه پاره بود منتها من با فرض اینکه بند کفشم طبق معمول شل شده پشت گوش مینداختم نگو بیچاره از دست رفته. از قبل، یه بند کفش اضافه تو کوله ام داشتم. یه سنجاق هم تو جعبه کمک های اولیه ام بود. با کمک سنجاق بند کفش جدیدو سریع تر از سوراخ های کفش رد کردم و دوباره راه افتادم. به کمک کسی هم نیاز پیدا نکردم. اتفاق کوچیک و در عین حال بی اهمیتی بود ولی باعث شد خودم کلی کیف کنم. اینه که به فکر افتادم تجربیات مونو با هم به اشتراک بذاریم و ببینیم تو این فصل که میزان خطر بالاتره چی همراه مون داشته باشیم که موقع بروز اتفاق دست به عصا نمونیم.

اول چیزایی که برای خودم پیش اومده می گم. 

۱. بند کفش اضافه که بهتره همیشه تو کوله باشه چون به هر حال به کار میاد و وزنی هم نداره.

۲. جعبه کمک های اولیه

 من آماده گرفتم و سنجاق و نخ و دکمه و باند و موچین و قیچی و گاز استریل و پنبه الکلی و یه سری خورده ریز دیگه رو خودش داشت. من فقط دو سه تا ژلوفن و استامینوفن به عنوان دارو همراهمه و واقعیتش نمی دونم چه داروهایی همراهم باشه بهتره.

یه پتوی نجات هم بهش اضافه کردم چون اصلا وزنی نداره و به موقع ش ممکنه به درد بخوره.(البته هنوز به کارم نیومده ببینم به دردبخور هست یا نه)

۳. کِرامپُون

خب در مورد کرامپون من هم ۴ تیغه داشتم هم شش تیغه. شش تیغه ش عالیه و برای پایین اومدن تو برف و یخ سنگین فوق العاده اس چون تیغه ها از پاشنه شروع میشه و تا اواسط کفش ادامه داره اما پنجه خالیه. اینه که برای بالا رفتن باید از بغل پا کمک گرفت که کرامپون ها، بهتر دخیل باشن و کمک کنن. با کرامپون ۴ تیغه هیچوقت راحت نبودم. در خیلی از  اونم خوبه ها ولی من باهاش اون اعتمادبه نفسی که باید، رو نداشتم.

کوه های اطراف شهر ما فوق العاده سنگی هستن و فقط زمانی استفاده از کرامپون به صرفه اس که تا یه ارتفاع زیادی برف اومده باشه و روی سنگ ها کاملا پوشیده بشه، یعنی همه جا سفید مطلق. معمولا برای یه کوه خوشگلی مثل پرآو موازی با غار یه شبه دیگه باید کرامپون بست چون همه جا پوشیده از برفه و اصلا سنگ ها مزاحم نیستن.

اینم عکسش:

صدای برخورد تیغه کرامپون با سنگ من یکی رو خیلی اذیت می کنه. گذشته از این اگه مواظب نباشی، موقع عبور از سنگ ها جوری کله معلق میشی که خودتم نفهمی کی مردی و این حرکت رو سخت می کنه، از طرفی برف و یخ اطراف به حدیه که بدون کرامپون هم حرکت عملی نیست. من اینجور جاها از جوراب استفاده می کنم. بله جوراب.

یه جوراب می کشم رو کفشم و عین یه دونده کنیایی از رو یخ ها می رم پایین. بدون ترس و کمک. سال گذشته چند بار تو فرخشاد و همین طور در صعود زمستانه پرآو با وجودی که کرامپون هم داشتم اما به همون دلیلی که گفتم، از جوراب استفاده کردم، (توی پرآو نصف مسیر جورابداشتم و نصف دیگه ش کرامپون بستم) هنوز جوراب نه ها رو امتحان نکردم(جوراب های نازکی که خانما می پوشن) نمی دونم جواب میده یا نه ولی جوراب اسپرت که حرف نداره. حتی یادمه جوراب شلواری بچگی های الی جونو استفاده کردم. 

تجربه شخصی من و همین طور پرس و جو از بقیه می گه جوراب درمواقع اضطراری و نبود کرامپون گزینه مناسبیه. 

۴. آب

 وقتی هوا سرد باشه، شما آب گرم هم با خودت ببری به یه ساعت نکشیده دماش به حدی می رسه انگار تازه از تو یخچال درآوردی تازه اگه یخ نزنه. خب من دو تا پیشنهاد دارم که البته خودم هیچ کدومو امتحان نکردم ولی دوستام اینکارو می کنن. یکی این که اصلا آب ولرم رو داخل فلاسک بریزیم و طی مسیر هم از همون استفاده کنیم. چون شدیدا به کار میاد. یه فلاسک آب گرم یا آب لیمو عسل یا چای در وقت خودش معجزه می کنه. 

یا از کیسه آب که مخصوص کوله های کوهنوردیه استفاده کنین. البته چون تو زمستان ممکنه آب تو لوله ش یخ بزنه بهتره یه کاوِر هم براش بگیرین. پوششی که اطراف کیسه اس باعث میشه آب دیرتر سرد بشه یا حداقل خیلی سرد نشه. 

 در مورد خودم، همیشه آبی که همراهم بوده بعد از یه ساعت سرد شده و اجبارا از همون استفاده کردم. که خب تو سرما خوردن آب سرد مثل شکنجه س.

۳. لباس

من همیشه یه دست لباس اضافه همراهمه البته تو این فصل.یه ژاکت پلار، یه شلوار برای مواقعی که ممکنه لباسی که پوشیدم پاره بشه که توی کوه این اتفاق زیاد میفته. گاهی یه جوری ام پاره میشه که دیگه نمی تونی گام بعدی رو برداری( دیدم که می گم) 

 و چند تا لباس زیر که مواقعی که برای صبحانه و ناهار توقف داریم، لباس عرقی مو عوض کنم. وقتی لباس ت خشک باشه حتی اگه هوا خیلی هم سرد باشه میشه تحمل کرد ولی با لباس خیس در مورد من حتی اگه یه پولار خفن هم روی لباسای خیسم بپوشم، اصلا فایده نداره.

تو پرانتز بگم که پولار یه جنس خاصیه که گرمای بدنو نگه می داره. برای زمان توقف فوق العاده اس ولی وقتی حرک می کنی و عرق می کنی همین پلار به خاطر حفظ گرمای بدن باعث میشه بدن و لباس بیش از حد نم دار بشه و وقتی لایه پلار رو درمیاری حس می کنی جلو سرما ایستادی. بازم می گم اینا چیزایی که برای من پیش اومده و با ذکر این نکته که من به شدت آدم سرمایی هستم این مطلب نوشتم، ممکنه برای فرد دیگه این حسو نداشته باشه ولی ساز و وار کلی همونه.

یه بادگیر سبک هم همیشه همراهم هست تو همه فصل ها چون خیلی کاربردیه.

یه شلوار بادگیر سبک که بشه بدون درآوردن کفش پوشید. برای جاهایی که باد فوق العاده شدیده و شلوار زمستونی هم که پوشیدین کفایت نمی کنه، عالیه. بعد وقتی باد انقدر شدیده که داری یخ می زنی، به نظرت می تونی کفش تو دربیاری؟ برای همین پاچه شو یا زنجیر بزنین یا خودتون با قیچی به اندازه مناسب دربیارین و کش بندازین. 

من معمولا تو همه فصل ها دستکش نخی استفاده می کنم، حتی وقتایی که برف خیلی سنگینه چند جفت همراهمه که اگه خیس شد عوض کنم و دستام یخ نزنه. للاوه بر اون یه دستکش بزرگ دیگه هم دارم که هر وقت ببینم دستکش نخی جواب نمی ده از اون استفاده می کنم.

کلاه هم جزو واجباته.

گتر(getr):

گتر ها هم تابستانه هستن هم زمستانه. گتر زمستانه باعث میشه برف داخل کفشتون نره و وفش خیس نشه. خیلی مهمه وقتی تا کمر تو برفی کفش ها و پاهات خشک بمونه. گتر هم مانع از خیس شدن شلوار میشه هم مانع از ورود برف به کفش.

تابستان ها هم برای بعضی حاها بد نیست. مثلا ما یه جانپناه شنل داریم که برای رسیدن بهش باید از یه دشت پر از خار رد بشیم. و جالبه بدونین که زنبور عسل از این خار ها برای تهیه عسل استفاده می کنه. یعنیی چیز به درد نخوری نیست. اما خب وقتی داری از لابه لاش رد میشی انگار یکی سوزن دستش گرفته و هی داره به پاهات می زنه.

 

چراغ پیشانی و یکی دو تا باطری اضافه هم چیز به درد بخوریه.

 

فعلا چیزی به ذهنم نمی رسه. اگه جایی اشتباه داشتم یا شما هم پیشنهادی دارین خوشحال میشم مطرح کنین.

 


چند وقت پیش یه مسجد جدید تو کوچه پس کوچه های شهر پیدا کردم. به اسم مسجد شازده. ساختمون قدیمی و قشنگی داشت:

 

 

این جند ضلعی ها هواکش آب انبارهای زیر مسجد بودن.

 

عکس های زیر از دیار مادریه و پاییزش

 

به زبان محلی به این میوه می گن: دِلیق

در اصل اسمش نسترنه. جوشونده اش خواص درمانی داره(سرچ کنین می فهمین) میوه رسیده اش مزه لواشک میده. من طعمشو دوست دارم ولی جوشونده ش طعم خاصی نداره.

 

 

عکس یک

عکس دو

عکس سه

عکس جهار

عکس پنج

عکس شش

عکس هفت

فلفل

بامیه

این عکس پایین درخت زاالکه. محض احتیاط می گم چون خیلی تیغ تیغیه با سنگ بهش می زنن که میوه هاش بیفته. ازش بالا نمی رندی:

 

حدودا یه ماه پیش برای اولین بار رفتم تکیه معاون الملک. جای فوق العاده قشنگیه. حیف که فقط جند تا عکس از کاشی هاش گرفتم. ترکیب رنگ ها رو ببینین و حال کنین. یه عالمه هم رنگ فیروزه ای داشت تازه.

عکس هشت

عکس نه

عکس ده

 

یه چند تا عکس هم از چالابه ببینیم.

 

تو این عکس می شه تنگ بزازخانه رو دید. با فلش مشخصش کردم. جای فوق العاده قشنگیه و پر از غار و حفره.نزدیک جاده هم هست و کوهنوردی نداره. نیم ساعت پیاده روی فقط

اگه بعضی عکس ها هاله دارن به خاطر اینه که کج و معوح نشون داده نشه یه مقدار ویرایش شون کردم.

عکس یازده

عکس دوازده
عکس سیزده

عکس چهارده

عکس پانزده

عکس شانزده

عکس هفده

عکس هیحده

عکس نوزده

عکس بیست

عکس بیست و یک

اینم برای حسن ختام

بیست ودو

بیست و سه

 

 

 

 

 


۱. متن زیر از کتاب بازنوشت شاهنامه نوشته میرجلال الدین کزازی رو بخونید لطفا تا بگم چه خبره.

"چون پاسی از شب گذشت، آوای سخنی که آهسته و به راز گفته میشد، به گوش رسید و درِ خوابگاه نرم و آرام گشوده آمد. کنیزکی، شمع در دست، به بالین مرد مست آمد و در پس او، ماهرویی که در رنگ و بوی به خورشید تابان می مانست:

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند        به بالا ، به کردارِسروِبلند

روانش خرد بود و تن جانِ پاک       تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

رستم، به دیدن آن دلارام، شگفت زده و خیره بر جای ماند و او را به نام ایزد گفت. سپس از او پرسید که کیست و شب تیره، به چه کار آمده است. زیباروی مشکین موی در پاسخ گفت که تهمینه است و دخت یگانه ی شاه سمنگان. تا آن زمان، هیچ کس او را بیرون از پرده ندیده است و آوازش را نیز نشنیده است. آنگاه بازنمود که داستان هایی بسیار که در شگفتی و باورناپذیری به افسانه می مانسته اند، درباره او شنیده است و نادیده، دل بدو باخته است و کِفت و یال و برِ وی را می جسته است و خدای را سپاس می گوید که سمنگان را آبشخور او گردانیده است. سپس آشکار و استوار، رستم را گفت:

تو راام کنون، گر بخواهی مرا؛      نبیند جز این مرغ و ماهی مرا

سپس، بازنمود که آرزوی وی آن است که کردگار دلیری شیرفش چون رستم را در کنارش بنشاند و پوری از وی بیابد، در مردی و زور، همتا و همبالای پدر. نیز زبان داد که رخش را خواهد آورد. رستم درخواست آن پریچهره را که از هر دانشی بهره داشت، به شور و شادمانی پذیرا شد و به آیین، با او پیمان شویی بست و از وی، کام جست.

چو انبازِ او گشت، با او راز،       ببود آن شب تیره ی دیرباز

آنگاه که خورشید می خواست دمید، رستم مهره ای را که در بازو داشت و در جهان شهره و شناخته بود، به تهمینه داد و گفت که آن مهره را نگاه بدارد. اگر دختری به جهان آورد، آن را بر گیسویش ببافد و بدوزد و اگر پسری، بر بازویش ببندد. رستم آن شب را در برِ ماهروی گذرانید و چون روز جهان را افروخت، شاه سمنگان به نزد رستم آمد و او را مژده داد که رخش یافته شده است. رستم، بر افزون شاد از رخش رخشان و از شاه، بر آن باره بهینه برنشست و تاخت.

بیامد سوی شهر ایران، چو باد؛      وز این داستان کرد بسیار یاد"

نکته اول این که با رسیدن به این قسمت به کل از ساخت یه انیمیشن درست و زیبا بر اساس شاهنامه تا زمان برپایی حکومت جمهوری اسلامی ایران کاملا نومید شدم. کاملا ها. و کلی تو ذوقم خورد. می دونم میشه با عوض کردن داستان تا حدی کار رو پیش برد ولی خب منظورم یه انیمیشن، کاملا بر اساس واقعیت کتاب بود. البته لازم به ذکره مخاطب همه انیمیشن ها در هیچ جای دنیا صرفا کودکان نیستن.

هرچند کاش همونم بسازن.

وقتی داستان رو برای الی جون خوندم عرض کردن که شک نکن گم شدن رخش کار خود تهمینه بوده وگرنه رخشی که شیر درنده رو از پا درمیاره چطور گرفتار چند شکارچی معمولی میشه!

نکته ظریفی بود خدایی. بهش فکر نکرده بودم.

و این که رستم فقط یه شب اونجا موند و صبح روز بعد اومد سمت ایران. فقط یه شب!

چیزی که خیلی بیشتر برام جالب بود میزان روشن فکری شاه سمنگان، پدر تهمینه اس. چون احتمالا اون واژه به آیین هم کار خود جناب کزازیه یا این که کلا معنی دیگری داره وگرنه کی نصف شب میره از بابای عروس اجازه میگیره آخه.

لازمه بگم که رستم در این قسمت از داستان حدودا ۱۲۰ سالشه حالا اندکی ممکنه اشتباه کنم ولی مسلما بیشتر از ۱۱۳ سال داره.

فقط خواستم بگم فردوسی عزیزم نور به قبرت بباره. چه ذهن بازی داشتی.

همین


۱. روی صندلی آرایشگاه، خیره به آینه نشسته بودم تا خانم‌آرایشگر سر برسه و حجم اَبروهای در هم ریخته ام، مرتب بشه. یک آن متوجه ظاهرم شدم که چقدر برای یه دختر مجرد و در آستانه سی سالگی معمولیِ خیلی بد و شاید حتی زشته! قیافه ام خیلی داغون بود. فکر کردم شاید به همین خاطره سی قبول نمی کنه براش کار کنم. به هر حال اکثریت دنبال یه دختر زیبا و لوند می گردند نه کسی که . بگذریم!

کار آرایشگر که تموم شد، بدجوری به چهره ای که تو آینه دیدم امیدوار شدم. شاید تو مصاحبه های بعدی جواب بگیرم! هر چند دفعه قبل هم وقتی تو وضعیت مشابه به آینه خیره شدم، همینو به خودم گفتم.

بگذریم.

نظام مهندسی رد شدم. اونم با دو درصد اختلاف برای نمره قبولی. دوباره می خوان اسفند آزمون بگیرن. هرچی داشتم و نداشتم رو ریختم تو حلق نظام. محاسبات، نظارت و اجرا 

راستش نظارت و اجرا رو دستم اومده چطور بخونم. حیفم اومد از یکیش فاکتور بگیرم، چون منابع مشترک هم داشتن‌. برای محاسبات هم خدا کریمه. یا می گیره یا نمی گیره. وقتی برای فکر کردن بهش ندارم.

۲. صبحی رفتم جایی برای کار. مدت هاست تو فکرکارهایی هستم که نیازی به حضور در محل کار نداره. مثل بسته بندی مواد غذایی و این صحبتا.

فرمودن که برای ثبت نام ۱۲۰ هزار تومان ناقابل رو مرحمت نموده و مناظر باشین تا کار بیاد( این متاظر باشین حداقل تا ۱ بهمنه)

رقم مربوطه رو از دوستی گرفتم و تقدیم کردم و الان منتظرم تا ۱ بهمن برسه!

گاهی شدیدا به کسایی که برای خودشون کسب و کاری راه انداختن، غبطه می خورم و در موارد حاد حسادت می کنم. قرار نیست کار بزرگی هم باشه ها! تو همین محله خودمون، تو راسته بازارچه خیابون کاشانی کنار دکه رومه فروشی یه  دستگاه کوچیک پفیلا هست ( اسمشم نمی دونم حتی). شاید مساحت نیم متر در نیم متر رو اشغال کرده باشه و یه آقایی هر روز غروبا کنارش می ایسته. ( تا حالا صبح ها ندیدمش) باورتون نمیشه اگه بگم برای خرید پفیلا از این آقا صف می بندن! خدا شاهده صف می بندن. اونم برای خرید پفیلا! می دونم ممکنه فکر کنین دور از انصافه ولی عمیقا بهش غبطه می خورم. از خودم می پرسم واقعا کجا رو اشتباه رفتم که الان وضعم اینه! روی کدوم پله درست قدم نذاشتم که الان کله پا شدم! و فقط به یه جواب میرسم. تو ذهن من هنوزم یه غولی هست به نام "بابام" هنوزم وقتی می خوام جم بخورم این غول خودشو بهم نشون میده و جلوم قد علم می کنه و کلی شک و شبهه میندازه تو دلم. هنوزم عمیقا دوست دارم کاری انجام بدم که پدر جان تاییدم کنه.  هنوزم وقتی دارم دنبال کار می گردم به خودم می گم " بابا ازین کار خوشش نمیاد"

تا زمانی که غول " بابام" تو ذهنمه وضعم همینه. حالا غول " بابام" در واقعیت ممکنه دیگه غول نباشه و با ۴ کلمه صحبت تبدیل بشه به فیونا اصلا ولی خب اینجانب هنوز با خودم درگیرم‌. اون ولم کرده ولی من هنوز درگیر خودمم.

یکی از تبعاتش هم برای من این بوده که به مرور زمان ذهنم کاملا خالی شده و دیگه ایده و فکری به نظرم نمیرسه! اگرم چیزی از زوایا و خفایای ذهنم قد علم کنه بی برو برگرد با شک ها و ترس های ساختگی ذهنم در نطفه خفه میشه.

بگذریم. 

دیگه چه خبر؟

۳. دکتر میم(boregot.blog.ir) دوباره شروع کرده به نوشتن. خبر خوبیه. همین قدر بگم که تا قبل مردنم حتما مسیر نوردی رو امتحان می کنم، اونم فقط با خوندن چند سطری که ایشون درباره مسیرنوردی هاش نوشته. در این حد. چند سال پیش یه بار آرشیو دکترُ خوندم. آرشیو خوبی دارن. عادت داشتم آرشیو وب هایی که دنبال می کنم، بخونم. الان خب دیگه حسش نیست راستش. تو آرشیوش از فردی صحبت می کنه به اسم خاله ساریتا( اگه اشتباه نکنم و درست یادم باشه) طبق نوشته های دکتر، ایشون تاثیر زیادی رو زندگیش داشتن. اون وقتا که آرشیوشو می خوندم با خودم می گفتم" کاش می شد منم یکی ازین خاله ها می داشتم." یه چیزی مثل مرشد. کاش همه مون می داشتیم.

گذشت و گذشت

یه روز به خودم اومدم و دیدم کسی که روز هامو باهاش میگذرونم، شب ها صدای نفس هاشو میشنوم، نیمه شب ها به حرف هاش گوش می دم، با ناراحتی هاش افسرده می شم، به خاطر دردهاش، قلبم درد می گیره، با شادی هاش، دنیا رو بهم می دن، داره برام نقش مرشدو ایفا می کنه. الی جون شد مرشدم. شد خاله ای که می خواستم باشه تو زندگیم!

منتها یه فرقی داشت! 

نامه های شاملو به آیدا رو خوندین؟ منم نخوندم.یه کتاب داره، اسمش حالا یادم نمیاد. سرچ کنین پیدا میشه حتما. یه نگاهی به کتاب انداختم،یه جایی توی یکی از این نامه ها شاملو برای آیدا می نویسه:

" آیدا ی خیلی عزیزم، من قبلا به کلی از ازدواج ناامید شده بودم چون در دو تجربه قبلم کسانی که در کنارم بودند، هدفی برای زندگی شان نداشتند، روزها میگذرندند که بگذرد. نمی گویم اگر تو هم این گونه باشی رهایت می کنم، اما اگر تو هم به این درد مبتلا شوی، می میرم" ( متن عینا متن نامه نبود، هر چی که ازش یادم بود نوشتم، مضمون کلی این بود به هر حال. می دونم گند زدم به فضای احساسی نامه. می دونم. )

یه روز، نه یه شب که داشتم با الی جون حرف می زدم دقیقا همینا رو بهم گفت:" با این انیمه دیدنا یه فضای امن برای خودت ایجاد کردی که بهت اجازه نمی ده فکر کنی و از این حالت دربیای و یه تی به خودت بدی! می دونی منم آدمم! گاهی نیاز دارم یه نفر منو به جلو هول بده! با فیلم خوبی که میبینه و من ندیدم، با کتاب خوبی که می خونه و من هنوز نخوندم، با کار خاصی که انجام می ده و منو شگفت زده می کنه! اما تو راکد موندی" 

خب واقعیت شو بخواین، اگه بخوام درست توصیف کنم ازون شب به این طرف نفسم درنمیاد. حق داره به هر حال من بزرگترم! ولی همچنان ذهنم خالیه خالیه!

ولی همچنان برام حکم یه مرشدِ عزیز رو داره.

۴. این مردایی که همه ش همسرم_همسرم می کنن رو، بهشون شک کنین! دلیلمم این جمله س: چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است!

 Ristorante paradise  یه انیمهجدیده که چند وقت پیش دیدم. عاشق یکی از شخصیت هاش شدم. اگه تو دنیای واقعی همچین آدمی میدیدم حتما زنش میشدم.

این روزا یه چیزی خیلی فکرمو درگیر کرده. این که " خانواده داشتن" نقش مهمی در ایجاد انگیزه برای کار و فعالیت داره. چیزی که من واقعا حسش کردم این روزا.

چند وقت پیش یه بابایی اومده خواستگاریم. ردش کردم. یه حورایی میشد اولین خواستگار رسمیم. بابا می گفت: زن این نشی، چند سال دیگه باید با یه پیرمرد ازدواج کنی با چند تا بچه!

خب همین کارا و حرف هاشه که نتونم باهاش صحبت کنم، هرچند حرفش درسته و با توجه به شرایطی که میبینم، واقعیتی انکار ناپذیر 

فک کنم زیادی حرف زدم نه؟ 

۵. یادم رفت بگم. عنوان یه شعره از الی جون. گفتم یه شعر برام بگو از گمگشتگی. این بیت رو گفت. 

می دونین خیلی لذت بخشه که موضوع شعر یه شاعر باشین. اگه روزی کسی براتون شعر گفت، بی نهایت ازش تشکر کنین جون خیلی کم اتفاق میفته این جیزا. شعر گفتن کار هر کسی نیست. اونم شعر خوب گفتن!

این کاراکتر انیمه جدیدیه که دارم میبینم. طراحیش خیلی چشم گیره!

 

 


اولین باری که دیدمش خیلی خجالتی بود. با بقیه بچه ها قاطی نمی شد، به زحمت توی کلاس نشست. جا کم بود و جمعیت زیاد ولی یک صندلی خالی برایش جور کردم و نشست. پرسیدم:" دوست داری نقاشی بکشی یا نمایش عروسکی بازی کنی؟"

با همان چشم های خمارش نگاهم کرد و گفت: "نقاشی می کشم."

برگه و مداد رنگی را روی میزش گذاشتم و کنار در ایستادم.

موهای ش را هر چند دقیقه یک بار پشت گوشش می انداخت و چیزهایی روی کاغذ می کشید. نقاشی اش را به خاطر ندارم اما خودش بدجوری دلم را برد. 

این هفته هم برای همیارها کلاس آموزش خوانی داشتیم و هم برای کودکان کلاس قصه خوانی، آن هم با دو ساعت اختلاف از هم.

ساعت ۹ کتابخانه بودیم. با آن چشم های خمار و موهای ش در حالی که وایت برد دستش بود، از من پرسید:" کی شروع میشه؟ نقاشی هم داریم؟"

_دوساعت دیگه عزیزم. زود اومدی هانقاشی هم داریم.

الف هم کمی آن طرف تر منتظر بود تا خرف های مرا بشنود. او هم زیادی زود آمده بود. در اتاق کودک با اسباب بازی ها و کتاب ها سرگرم بودند.

ساعت ۱۱ شد. میم و برادرش هم بودند. میم کلاس هفتم است و در کتابخانه کامپیوتر یاد می گیرد. با ذوق پشت سیستم می نشست و آهنگ دانلود می کرد. انگار تازه یاد گرفته بود چطور می شود از گوکل استفاده کرد. پدرش کمی آن طرف تر روی یکی از صندلی ها نشسته بود. یک عینک تمام مشکی روی چشم هایش داشت و از پشت آن عینک ها به زمین چشم دوخته بود. برادر میم کمی دیرتر آمد. یک نایلون دفتر و مدادرنگی هم دستش بود و البته با یک عینک خیلی ذره بینی روی چشم هایش. او هم جلسه قبل خیلی خجالتی بود. عمدا نون را کنارش نشاندم تا چیزهایی که کم دارند از هم بگیرند و با هم ارتباط برقرار کنند. 

این بار هر دو یخ شان آب شده بود. حرف می زدند. البته راستش حواسم به به برادر میم نبود. بیشتر نون را زیر نظر داشتم. نون حرف می زد. جواب سوال های مربی را می داد و خیلی هیجان داشت که کنار مربی بنشیند ولی ف اجازه نداد. نون هم بدون بحث رفت سر جایش نشست. مربی کتاب راز قایق ها را می خواند. حواسم به داستانش نبود. بعدا که سرچ کردم، فهمیدم درباره از دست دادن یکی از والدین است. 

داستان یک سگ آبی که پدرش را از دست داده و برایش نامه می نویسد اما به دستش نمی رسد ولی خوشحال است که مادرش را دارد. نون مدام از مادرش می گفت. " مامان منم بهم می گه، شب بخیر، خوابای خوب ببینی" یا وقتی مربی پرسید:" من گاهی دلم تنگ میشه، شما دلتون برای کسی تنگ نمیشه؟"

همه گاها دلشان تنگ میشد اما نون دلش تنگ نمیشد. فقط وقتی مربی چند بار پرسید، گفت: " دلم برا بابام تنگ میشه"

کتاب تمام شد. و قرار شد بچه ها قایق کاغذی بسازند. نون چند تا ساخته بود. قرار شد نون به همه آموزش بدهد و الحق خیلی هم خوب بلد بود. انگار استاد اریگامی باشد تند تند برایمان قایق درست می کرد. کلی هم ذوق کرده بود.

همه قایق ها را درست کردند، مسئول کتابخانه یک تشت آب آورد و بچه ها قایق ها را که رنگشان هم زده بودند، داخلش انداختند. هفته قبل که نقاشی ها را به خودشان دادم، مربی ایراد گرفت. راست هم نی گفت. بچه ها اعتماد به نفس تداشتند. یکی گیر داده بود که نقاشی ام قشنگ نیست. خیلی از نقاشی اش تفریف کردم ولی فایده نداشت. مرغ بچه یک پا داشت و بس. شاید دلیلش این بود از نقاشی برادرش زیادی تعریف کرده بودم. چون بعد از آن شروع کرد به بهانه گیری.

گیر داده بود که پایش را بد کشیده.

بقیه بچه ها هم وضع مشابهی داشتند. تقریبا همه بچه ها بعد از اتمام کلاس نقاشی هایشان را در سطل زباله انداختند یا پاره کردند،  شاید چون می دانستند کسی در خانه از نقاشی شان استقبالی نمی کند. تازه از نقاشی همه شان تک به تک عکس گرفتم، نشانشان دادم و کلی هم تعریف کردم اما اثری نداشت. این بار برای قایق ها، حتی بعد از این که خیس شدند، همه را در کمد کتابخانه گذاشتیم تا بچه ها حس ارزشمند بودن،  پیدا کنند.

کلاس تمام شد و بچه ها رفتند که کتاب امانت بگیرند. از مسئول کتابخانه درباره ی نون پرسیدم. می گفت با مادربزرگش زندگی می کند و هر روز از صبح تا ظهر اینجاست.

غم حرفی که شنیدم و چیزی که دیدم از ظهر دارد برایم سنگین تر می شود. اولش با بقیه می خندیدم، به خانه که رسیدم فقط تعریفش کردم، ناهار خوردم و خوابیدم. ولی هر چه میگذرد غم اش برایم سنگین تر می شود.

تازه هنوز از ف و مادر پسری که اسمش یادم نیست و ب و داستان پدرش چیزی نگفتم. راستش فکر نمی کردم این چیزها ناراحتم کنند. باورم این است کاری که می توانی انجام بده، جایی که کاری از دستت برنمی آید غصه اش را هم نخور. ولی نمی شود. لعنتی نمی شود که نمی شود.


۱. خب بالاخره کارتموم شد و به خاطر فشار رسانه ها اگه می خواستیم سرکار بریم هم نمی تونستیم. اینه که امروز  اولین روز قرنطینه منه. البته باید خدمتتون عرض کنم که ۴عضو دیگر خونواده بیست و پنجمین روز از قرنطینه شونو سپری میکنن. به خصوص الی جون که حتی برای پیاده روی گاه گاه یا خرید مایحتاج هم بیرون نرفته.

۲. موسسه یه کتابخونه کوچیک داره که خودم باهاشون کار می کنم و رده بندی و ثبت شونو انجام میدم. برای گذر از این قرنطینه و سرگرمی امیرحسین و هم این که خودم با محتویات کتاب ها آشنا بشم حدود ۶۰تا کتاب آوردم خونه و به امیر گفتم در ازای هر کتابی که بخونه ۲۰۰۰تومن بهش پول می دم. البته قرار شد اسم کتاب هایی که می خونه یادداشت کنه و بعد از تموم شدن این وضعیت باهاش تصفیه حساب کنم. بچه ام از اون روز داره عینهو لودر کتاب می خونه. اصلا یه وضعی. من حساب کرده بودم حداکثر شصت تومن میشه در نهایت ولی داره دوبرابر میشه. هیچی غلط کردن رو برای این مواقع گذاشتن دیگه. بر همین اساس بهش می گم: داداش داری جوری کتاب می خونی که از موجودی من میزنه بالا. فک کنم باید کتابی هزار باهات حساب کنم.

میگه: مگه همیشه بهم نمی گی وقتی حرفی می زنی پاش وایسا و عملیش کن. خب خودتم عملیش کن دیگه، جر نزن.

میزان فلاکتم رو می تونین تشخیص بدین یا بازم شرح بدم؟

در این مورد این نکته رو که از قول آقای مایکل سندل نویسنده کتاب" آنچه با پول نمی توان خرید" هست رو بخونید:

"پول دادن به بچه برای این که کتاب بخواند، ممکن است او را کتاب خوان کند، ولی در ضمن به او یاد میدهد که کتاب خواندن را مثل تکلیف درسی، کاری زورکی ببیند نه کاری ذاتا لذت بخش"

خب آقای سندل درست می گه. ولی اولا من از اول نمی دونستم قراره انقدر پیاده شم و ثانیا الان یه شرایط حاده و بچه ها تو خونه دیوونه میشن. و در همچین شرایطی معمولا حوصله انجام هیچ کاری ندارن جز بیرون رفتن! 

اینه که برای شرایط فعلی اصلا چیز بدی نیست‌. فقط اگه خواستین امتحانش کنین به هر کتاب هزار تومن اختصاص بدین

۳. این روزا دارم کتاب"آنچه را پول نمی توان خرید" رو میخونم. خیلی خوب و عالیه و یه دید نسبتا عالی از شرایط اخلاق در بازار بهم میده. پیشنهاد می کنم بخونیدش.

۴. یوگا خیلی خوبه برای این که کمی بدنامونو کش و قوس بدیم و از این کرختی دربیایم. به خصوص اگه آپارتمان نشین هستین

۵. Re:zero رو دیدم. لعنتی خیلی خوب بود. چقدر قسمت ۸ به دلم نشست. اونجایی که لیا سر سوبارو رو روی زانوهاش میذاره و آرومش میکنه‌. سکانس معنی داری بود. همه مون به همچین آدمی نیاز داریم.

۵. داشتم دنبال دفتر می گشتم برای این روزای تو خونه موندن که به یکی از شعرای الی جون برخوردم. تابستان شهرام ناظری کنسرت داشت. اول قرار شد الی جون بره. براش بلیط گرفتم اما بعدش حس کردم حیفه چهره شو موقع شنیدن موطیقی زنده نبینم، چون عمیقا لذت میبره. 

بعدازظهر برای خودم بلیط گرفتم اما نشد که کنار هم باشیم و رو دلم موند. اما اون شب یه شعر عالی گفت که اجازه نداد همه شو اینجا بنویسم. فقط یه قسمتشو میذارم. راستش وقتی خوندمش خیلی به دلم نشست. انگار داشت حالمو توصیف می کرد نه حال من به تنهایی. فکر می کنم همه دخترا وقتی عاشق کسی میشن رفتار مشابه دارن. همون طور که همه دخترا در همه جای دنیا وقتی رها میشن یه رفتار مشابه دارن.

۶. کتاب" من یک گَوزن بودم" یه کتاب فوق العاده عالیه برای بچه ها. رنج سنی هم ۷تا۱۲سال. به شدت به دلم نشست وقتی خوندمش. درباره مذمت شکار حیواناته و عجیب غمین و دلنشینه. حتما بعدا بخرید و هدیه بدین به بچه ها. 


خب خب هوس کردم چند تا انیمه سینمایی معرفی کنم. 

ازونجایی که همه تعطیلیم اول گزینه هایی رو نعرفی می کنم که می تونین با خیال راحت در معیت خردسالان خونواده ببینین. رنج سنی این انیمه ها معمولا تا ۱۲ سال، بسته به حوصله و ویژگی های دلبندتون متفاوتهcheeky

۱. قهرمانان مدرن 

۵۵ دقیقه س و از تولیدات ۲۰۱۹. به صورت اپیزود گونه اس. اعتراف می کنم هنوز ندیدمش چون تازه امروز فهمیدم زیرنویسش اومده. اگه بتونین دوبله شده شو پیدا کنین گزینه خوبی برای دیدنه. خودم گذاشتم تو صف دانلود که در اولین فرصت ببینم.

 

۲.میرای در برابر آینده

اگه احیانا قصد دارین بچه دومی به خونواده اضافه کنین یه انیمه فوق العاده اس برای آمادگی بچه اول. 

۳. Mai mai miracle

مای مای کمی تم آرومی داره و ممکنه بعضی جاها حوصله سربر باشه. اما خب در نوع خودش جذابه.

 

۴.high speed free starting days

Free هم هیجان لازم رو داره و هم زیبایی بصری کافی. داستان شناگرهای خردسال که برای بردن تلاش می کنن.

مجموعه فری علاوه بر این سینمایی، سریال هم داره. و از هر نظر برای دیدن مناسبه.

۵.ماری و گل جادوگر

یک کپی کامل از تمام آثار میازاکی و خب با وجود کپی بودنش اما درکش برای بچه ها راحت تره و پیچیدگی های آثار میازاکی رو نداره.

۶. جهان بی نقص کای

داستان کای و دوستش که هر دو پیانیست هستن. یکی بر اساس استعدادش می نوازه و اون یکی با تلاش و تمرین.

این سینمایی، سریال هم داره که البته داستانش در ادامه فیلم هستش. گرافیک سریالش کمی ضعیفه یعنی بخوام صادق باشم خیلی ضعیفه اما من شدیدا داستان و موسیقی هاشو دوست داشتم. پر از قطعه های شوپن.

البته تا جایی که یادمه گرافیک سینماییش خوب بود.

 

خب حالا از قسمت کودک جدا شیم و بریم سروقت نوجوونا.البته پیشنهاد می کنم حتما چند تا انیمه زیر رو در هر سنی که هستین ببینین. نکات جالبی دارن که بد نیست بدونیم.

1.رنگارنگ

فکر نمی کنم بهتر از این بشه فیلمی در مورد خودکشی و دلایلش در نوجوونا ساخت! چزو شماره یک های منه. ازونا که واقعا نمی دونم چه نمره ای باید بهش داد. فقط می دونم حرف نداره.

 

 

2. صدای سکوت

معرکه اس. صدای سکوت هم نیم نگاهی به مساله خودکشی داره اما بیشتر از اون داره به عقده های درونی یه نوجوان و تنهایی هاش می پردازه. صدای سکوت هم برای من یه نامبر وان بود. و نمی تونم براش نمره ای در نظر بگیرم.

3.به سوی جنگل کرم های شبتاب

یک عاشقانه آرام و دوست داشتنی

 

4.سرود قلب ها

نمیگم به اندازه دو تای اولی عالی بود، اما به جز پایان کلیشه ایش نمی تونم به داستانش ایرادی بگیرم.

5.می خواهم پانکراست را بخورم.

من لایو اکشنشو دیدم اما مسلما انیمه اش خیلی زیبا تره. البته هشدار می دم که یه عاشقانه فوق العاده غمگینه.

 

6.ماکیا

ماکیا پره از جزییات طراحی و چشم نواز.

 

7. در این گوشه از دنیا

داستان یه زندگی از کودکی تا بزرگسالی و بمباران هیروشیما و جنگ جهانی

 

8.مزه های جوانی

سه داستان در سه شهر. شیرین بود و البته طراحی های عجیبی داشت. طوری که حس می کردین نقاشی ها واقعی هستن. به خصوص طراحی غذاها توی اپیزود اول

اپیزود سوم از همه بهتر بود.

9. ساکوتا اُکودِرا

ساکوتا اکودرا اسم فیلم نیست. ایشون کارگردان سه تا انیمه خوب هستن.

شاهکار اول شون wolf children که فکر نمی کنم کسی باشه و این شاهکارو ندیده باشه.

یعدی "جنگ های تابستانه" که سرگرم کننده اس واقعا.

وقتی مارنی آنجا بود

و در آخر the girl who leapt through time "دختری که در زمان می پرید."

 

10.وقتی مارنی آنجا بود

داستان خیلی خوبی داشت. و از طراحی هاش هم نگم دیگه

 

11.پاتما و دنیای وارونه

 

 

فکرمی کنم برای امروز کافی باشه. باز هم هست و حتما تو یه پست دیگه معرفی می کنم.


سلام. هوس کردم مانگا معرفی کنم. حس می کنم قبلا درباره مانگا توی وبلاگ نوشتم، چک کردم ولی چیزی پیدا نکردم پس اگه احیانا تکراریه عذر می خوام.

به کتاب های مصور ژاپنی می گن مانگا. جالبه بدونین که کمیک ها ابتدا در امریکا ایجاد شدن اما بعد از جنگ جهانی دوم وارد ژاپن میشه و ژاپن اون رو تبدیل می کنه به یه صنعت درآمدزا و پرطرفدار و همین طور نماد فرهنگیش! طوری که در حال حاضر از کشور مبدا هم جلو افتاده!

شخصیت های مانگا معمولا چشم های بزرگ و دهان و بینی کوچک دارن. این مشخصه شونه.

۱. Berserk

 

بین مانگاهای معروف ژاپنی berserk حرف اولو میزنه. هم از نظر طراحی و هم از نظر روایت داستان وشخصیت پردازی. برسرک سی ساله که در حال چاپه! یعنی احتمالا اولین فصل های این مانگا زمانی منتشر شده که نطفه من تازه شکل گرفته! سیصد و پنجاه و نهمین چپتر برسرک یک یا دو ماه پیش منتشر شده و معلوم نیست چه زمانی به پایان میرسه! گاهی فکر می کنم ممکنه قبل از مردنم پایان داستان رو بفهمم یا نه! چپترهای فعلی برسرک هر سه ماه یه بار منتشر میشن که زمان نسبتا طولانیه اما ممکنه دلیلش هرچیزی باشه. طراحی های پر جزییات یا تغییر عوامل تهیه مانگا در گذر زمان یا حتی به دلایل عمدی که من نمی دونم. شخصیت های گاتس و کاسکا فوق العاده هستن. حتی شخصیت مثبت_ منفی داستان هم که راستش الان اسمشو فراموش کردم. 

 

برای شروع به خوندن مانگا پیشنهاد می کنم اول سه گانه سینمایی برسرک رو ببینید که خیلی خوش ساخته و روایت داستانیش هم عالیه و بعد از دیدن سینمایی ها خواه ناخواه میرین سراغ کتاب، چون دقیقا جایی فیلم رو تموم می کنن که توی یه برزخ تاریک گیر میفتین. و تا حواب سوالاتونو پیدا نکنین آروم نمیشین.

برسرک خیلی چیزها به من یاد داد و هنوزم دارم ازش یاد می گیرم. و البته تاکید می کنم برای بچه ها به خصوص با آموزش هایی که ما به بچه ها میدیم مناسب نیست و کاملا در تناقضه.  البته ۱۵ سال به بالا شامل این حرفا نمیشه.

 

2.attack on titan

"حمله به تایتان" شاهکار ایسامه هاجیمه فوق العاده اس. از همون اول کار پر شده از اتفاقات خوب و بد در کنار هم. پر از مرگ های غافلگیرکننده. پر از شخصیت های ناب و دوست داشتنی. همه شخصیت ها به اتدازه توانشون قهرمان هستن و به جرات می گم موقع خوندنش باهاشون زندگی می کنید. ده ساله  که از انتشار حمله به نایتان و داستان های اِرِن و میکاسا و آرُمین میگذره اما کم کم داره به پایانش نزدیک می شه. البته باید بگم این نزدیکی به پایان چند ماهه که اعلام شده اما اون طوری که داستان داره پیش می ره چند ماه دیگه هم ادامه خواهد داشت. این مانگا تا جایی که اطلاع دارم ماهی یه بار منتشر می شه.

چقدر لیوای و اِرُوین دیالوگ های خفنی داشتن!

برای خوندن مانگاش توصیه می کنم اول انیمه شو ببینین. سه فصل از حمله به تایتان منتشر شده که البته فصل سومش در دو پارت و با فاصله زمانی منتشر شد. کمی از لحاظ طراحی به خصوص طراحی غول ها ضعیف عمل کرده اما خوبی هاش اینقدری هست که بشه چشم پوشی کرد.

چپتر 127 ام همین امروز تو سایت مانگالودر منتشر شد.

 

 

3. the promised neverland

 

یک اعجوبه ی دوست داشتنی. معرکه اس. داستان و شخصیتها همه عالی هستن. طراحی های مانگا هم قابل قبوله. کاملا برای بچه ها مناسبه. کمی ممکنه ترسناک باشه اوایل داستان ولی به تدریج از این فضا دور میشه. پیشنهاد می کنم اول انیمه 12 قسمتیشو ببینین که همین امسال ساخته شده. . بعد در ادامه مانگاشو بخونین که ادامه داستان بفهمین. البته فصل دومش هم تا سال 2021 بیرون میاد. اما شخصا طاقت نیاوردم تا اون موقع. تا الان 170 چپتر از مانگای ناکجاآباد موعود منتشر شده و در کل سه سال از انتشارش میگذره.

شخصیت های اِما، نورمن و ری خیلی خوب پرداخته شدن و داستان رو پیش می برن. من برای بچه های بالای 12 سال پیشنهاد می کنم.

چقدر اون اوایل نورمن رو دوست داشتم.

 

4.ao haru ride

 

یه عاشقانه تقریبا آرام. البته بازم پیشنهاد می کنم اول انیمه 12 قسمتیش رو به همین اسم ببینین بعد اگه فضاشو دوست داشتین برین سراغ مانگا. کاملا  تینیجری و دخترونه اس. 'پایان بندیش خیلی به دلم ننشست اما در کل بد نبود. این مانگا در حد اون سه تای دیگه نیست مسلما ولی خب اگه با مانگاهای عاشقانه حال می کنین گزینه خوبیه.

 

5.vinland saga

 

فصل اول انیمه حماسه وینلند اواخر سال 2019 پخش شد و من همین دو روز پیش دیدمش. در حد سه مورد ابتدای لیست نیست اما من شخصا دوستش داشتم و الان دارم مانگاشو می خونم. 170 چپتر از مانگاش با  ترجمه فارسی منتشر شده و من تا چپتر123 رو خوندم و البته راضی ام ازش.

داستان تورفین و همراهانش و تلاششون برای ساخت سرزمینی که نه جنگی داشته باشه و نه بی عدالتی. و تازه در ابتدای راه هستن. این مانگا احتمالا سال ها ادامه خواهد داشت. به حد برسرک نمی رسه اما بهش امیدوارم. امیدوارم ناامیدم نکنه.

و البته بعید می دونم فصل دومی برای انیمه ساخته بشه چون اون پتانسیل لازم برای جدب مخاطب رو نخواهد داشت احتمالا.

 

6. given

given یه شاهکار عاشقانه اس البته در ژانر یائویی. به شدت دلنشینه. البته این به دل نشستنش بیشتر به خاطر انیمه 12 قسمتیه که تابستان 2019 از روی این مانگا ساختن و پخش شد. بعد از دیدن انیمه من ادامه مانگاشو خوندم. فکر می کنم تا چپتر 35منتشر شده باشه. شدیدا دوست داشتنیه اما چون داستان موزیکالی داره مسلما مانگا اصل قصه رو به خوبی نشون نمی ده. قراره سال 2020 یه انیمه سینمایی از روی ادامه مانگا ساخته بشه که بی صبرانه منتظرشم با وجودی که می دونم داستان از چه قراره. اما بازهم این یه مورد خاصه که کمیک و انیمه مکمل هم هستن.

 

7.noragami

هنور نخوندمش اما به شدت انیمه شو دوست داشتم و دلم می خواد در اولین فرصت بخونمش.

 

مانگای "ارتش تک نفره" هم از پرفروش های سال 2019 بوده و متاسفانه فرصت نشده که بخونمش هنوز.

ترجمه فارسی همه مانگاهای بالا رو می تونین از سایت مانگالودر دانلود کنین.

 

 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ابزارآلات ساختمان و کشاورزی Michael خرید فروش قیمت سنگ ساختمانی تایل و اسلب 09135566477 ❤❤ وبلاگ سروش و پارمیس اتحاد زیست شناسی مدیاپلاس Michele فرکتال هنر